اعترافات یک درخت

مجله ی هنری - درختی...

اعترافات یک درخت

مجله ی هنری - درختی...

<قاب شعر>

مثل یک بوسه نشستم تهِ آن گونه ی چال

اخم کردی و من از چاله به چاه افتادم

"یکتا رفیعی"

طبقه بندی درختی
آووکادو در فصول گذشته

لوگوی اعترافات یک درخت

۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۷ ثبت شده است


حتی طول یک زندگی عادی و شاد هم برای فکر کردن به سوالاتم کافی نیست. چرا کسی که قبلا ازدواج ناموفق داشته، دیگر برای هیچ رابطه ای مناسب نیست و همه با نگاه های منفی به سَمت ش حمله می‌کنند؟ چرا باید این جمله را مدام بشنوم که "بهتر از این خیلی ها هستن!" و مدام از خودم بپرسم بهتر برای من یا آن ها؟ این روزها بیدار می‌شوم، فکر می‌کنم. قدم می‌زنم. فکر می‌کنم. می‌خوانم. فکر می‌کنم. می‌خورم. فکر می‌کنم. می‌خوابم. فکر می‌کنم... آخرش می‌میرم و دیگر نمی‌توانم فکر کنم...

۵۰ نظر موافقین ۳۰ مخالفین ۱ ۲۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۲:۲۲
آوو کادو

جو سنگین است. پیشانی ام عرق کرده. نشسته ام روی مبل و سعی دارم به کسی نگاه نکنم. ساعتِ ایستاده ی پاندول دار، گزینه ی خوبی برای چشم دوختن است. دوست دارم زمان را از سقف آویزان کنم و درست زیر پاهایش، در حالیکه تکان می‌خورد و دست و پا می‌زند، با خیال راحت فکر کنم... چه کسی قانون ها را می‌سازد؟

موافقین ۴۶ مخالفین ۱ ۱۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۲:۲۲
آوو کادو

پشتِ چراغ قرمز، به یک نقطه خیره بودم. وسط آن همه شلوغی، یک لحظه همه جا سفید شد. آفتاب نازک بهاری پهن شده بود روی سفیدی ناهموار خیابان! کاج های کنار پیاده‌رو از برف سنگین شده بودند. همه چیز شکل اغراق شده ی فیلم‌ها را داشت... یلدا آستین پیراهنم را تکان می‍دهد. با شدت از خودم بیرون می‌پَرم... صدای بوق ماشین های پشت سرم کَر کننده است...

+ترجمه ی گیلکی پست "تار موی بلند و زرد" را به صورت متنی و صوتی "اینجا" بخوانید و بشنوید. (با تشکر از کار زیبای نیما)

۱۵ نظر موافقین ۱۹ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۱:۵۵
آوو کادو


راه می‌رفتیم و می‌گفت، از همه چیز می‌گفت... هیچوقت اینقدر پرحرف ندیده بودمش. ابرو هایش گره خورده بود و اشک، مژه های بلندش را براق کرده بود. دستانش می‌لرزید. گوشه ناخنش قرمز بود... یک جا از پدربزرگ و مادربزرگش تعریف کرد. از آن‌جا که پدربزرگ و مادربزرگش عاشقانه همدیگر را دوست داشتند، اتاقشان را از هم جدا کرده بودند. پدربزرگ با کتاب ها و رادیو‌اش هم‌اتاق شده بود و مادربزرگ با تلویزیون 42 اینچی! گفت و گفت و گفت... وقتی رسیدیم به امامزاده صالح، گفت "پاهام درد میکنه" گفتم "طبیعیه، چون ماشین رو نزدیک انقلاب پارک کردیم!"

۱۷ نظر موافقین ۲۸ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۲:۲۲
آوو کادو