نمیدانم چه کسی پاسخگوی این بی تدبیری و بی ادبی به حقِ حیات و کرامت انسان هاست. آیا مقامات آن کشور تجربه ی برگزاری بیشتر از 1000 سال برای این مراسم را نداشتند!؟
وقتی تو نباشی دنیا کوچک می شود به قدر
یک نقطه ... وقتی چشمانِ من، تورا نبیند، از لای پرده ها، دیوِ شیطانی
خُرناس می کشد و نقشه ها دارد برای خوردنِ من ... آن زمان دنیا تنگ می
شود، دلـَم می گیرد، می ترسم و گریه می کنم. تو که نیستی، انگار که کسی
پشتی صندلی ام را برداشته باشد؛ شانه هایم سنگین می شوند و دستانم تاب می
خورند دورِ تنم ... دیوِ سیاه از خانه ی کودکیم برمی گردد و قاشق قاشق توی
دلم را خالی می کند. تو را که نبینم ... نمی شود ...
اولین مهمان پاییزی از پنجره آمد...
دلم برایت تنگ شده، برای لب هایت که با مَکِش فوق العاده شهر را می بلعد. برای موهایت با رنگ تازه، برای آن که با مُدِلش گلوی شهر را فشار دهد. برای چشمانت که سیمای شهر را زیبا کند، که آسمانِ امروزِ شهر را از غبار خالی کند.