بادها گرسنه اند
چهارشنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۴، ۰۶:۵۶ ب.ظ
امروز صبح که چشانم را باز کردم، در فرودگاه بودم! او آمد و پرسه در شهر شروع شد... کفش هایمان به فحش دادن رسیده بودند از بس راه رفتیم و از گذشته ها گفتیم و گفتیم تا رسیدیم به آن نامه. نامه ای که ماه ها پیش برایم نوشته بود، اگرچه آن را باد خورد. از من میخواهد چیزی بنویسم... می ترسم که باد بیاید و ببرد. بادها بی رحمند. تا بخواهی چیزی را یادداشت کنی، از لای پنجره هم که شده وارد می شوند و می برند و می خورند. گاهی می ترسم که باد این صفحه را هم ببرد. بادها گرسنه اند. چیزی برای خوردن ندارند. بادها حتی آدم ها را می خورند! روسری ها را بر میدارند، موها را پریشان می کنند. دل ها را به گلو می رسانند. مانند 2 سال پیش در لویزان! او گفت باد موهایش را نوازش کرده اما من گفتم انگار موهایش را چنگ انداخت! فقط زورشان به خاطرات نمی رسد. کاش می دانستم باد چه در ذهنش می چرخاند...
۹۴/۱۰/۲۳