موهاتو باد برده، عطرش جا مونده پیشم
امروز هوا ابری نبود، اما از آسمان، دلتنگی میبارید. رفت، اما صدایش در چشمانم جا مانده است. اصوات، چشمانم را فشار می دهند. دستانش را دیدم، آهنگ رفتن داشتند، آنها را در هوا برایم تکان داد... سوار هواپیما* شد... دستان سردم را روی گوش هایم گذاشتم... انگار در سرم موتور ده ها هواپیما را روشن کرده بودند... صدای هواپیماها داشت گوشم را کَر می کرد... بالاخره پرواز کرد... ساعتها در میانِ ابرهایِ هولناکِ آواره و سرگردان خواهد بود و بعد در سرزمینی دیگر، خودش را روی زمین می کشد و آسوده می شود. من خاموش و بیصدا بر میگردم، شاید دیگر هیچ وقت او را نبینم اما در عوض، چیزی در من جا ماند که با آن در خانه ام، جای خالی اش را تماشا خواهم کرد.
*شنبه 8:45 صبح/فرودگاه امام خمینی/پرواز تهران-فرانکفورت
+بشنوید