عشقِ تو بدترین قسمتِ بهترین بود
ساعت، دو و بیست و پنج دقیقه بامداد را نشان می دهد... روی تخت دراز می کشم و به این فکر میکنم که کمبود بعضی از آدمها در زندگی، مثل کمبود هواست برای کسی که به بیماری تنفسی مبتلا شده است...نفسم تنگ شده، کمی احساس سرما می کنم، پتو را دور خودم می پیچم. بعد از چند دقیقه، خواب سنگینی بر چشمهایم فشار می آورد. مثلِ همیشه بخاری خاموش است. احساس میکنم دیگر نمی توانم به دنیای زندگان برگردم. لعنت به این تخت که تو را در خود ندارد...