دیشب را با یارِ مهربانی گذراندم. این همراهی و ساعت ها قدم زدن و خاطره بازیِ دو نفره در خیابان های شهر، حسِ آرامش را به من هدیه داد. امیدبخش ترین وقایع زندگی در همین قدم زدن ها و گفتگوهای دوستانه شکل می گیرد و در ذهن آدمی رسوب می کند... شام را در رستورانی شیک صرف کردیم و صاحب رستوران از عشقِ عمیق ما شگفت زده شده بود و حاضر نشد پولی از ما دریافت کند... بعد از شام، نشستن در پارک، زیرِ درختِ گیلاس، رویایی ترین منظره ی شب را رقم زد... بستنیِ زعفرانیِ نیمه شب هم آنقدر گرم و خوشمزه بود که از دهان جذب می شد نه معده... رانندگی در اتوبان های خلوت در بامداد، لذت بی مثالی داشت، مخصوصا وقتی ابی می خواند و یارم همراه با آن زمزمه می کرد... نزدیکِ صبح هم کنارِ اتوبان، روی صندلی های ناراحتِ ماشین، راحت و آسوده دستِ یار را گرفتم و خوابیدم ...
... امروز صبح، زود بیدار شدم، چون شبِ گذشته زود خوابیده بودم!
+بشنوید