امروز نیمی از خرمالوهای درخت پیرِ حیاط منزل را دست چین کردم، با هر خرمالو پرت میشدم به خاطرات...یادم آمد...تاب بازی و موهای پریشان...دو خرمالو با پوست خوردی...چشمانت مثل همیشه سنگین شدند. چیزی را آرام گفتی...دستت را از دستم کشیدند...لعنت به این مردمانی که دهانِ بزرگ تر از مغز دارند...خدایا، تضمین یادهای مخلوق تو تا کجاست که اینگونه با تبوتاب تا هرکجا که میروم هست؟ میآید و نمیگذارد آرام باشم؟
عکس: آووکادو/ 1394.8.11
عکس: آووکادو/ 1394.8.11