اعترافات یک درخت

مجله ی هنری - درختی...

اعترافات یک درخت

مجله ی هنری - درختی...

<قاب شعر>

مثل یک بوسه نشستم تهِ آن گونه ی چال

اخم کردی و من از چاله به چاه افتادم

"یکتا رفیعی"

طبقه بندی درختی
آووکادو در فصول گذشته

لوگوی اعترافات یک درخت


آن قسمتِ ساحل، ساکت و آرام بود. از خانه های قدیمیِ آنجا فقط تعدادی بلوک در ماسه مانده بود و آب خودش را به دیواره ی خزه بسته ی بلوک های سیمانی می مالید. ساعت حدود 1 ظهر بود و آفتاب به طور عمود بر سرِ بدون کلاهم می تابید. دخترِ دمپایی صورتی از دور صدایم زد که برای ناهار به سوئیت بروم، دستی برایش تکان دادم و از جایم بلند نشدم... به سمت راست نگاهی انداختم و دختری چکمه پوش را دیدم. بلوز و شلوار سفید به تن داشت و به آرامی از دریا به ساحل می آمد؛ به خشکی رسید و در فاصله چهار متری من نشست؛ چکمه هایش را با دقتِ خاصی در آورد. پاهایش را کمی با دست ماساژ داد؛ موهایش را با کش بست و روی ماسه های داغ دراز کشید؛ انگار با دستش روی آسمان نقاشی می کشید. در یک لحظه متوجه حضور من شد و سلام کرد؛ جوابش را دادم... برایم توضیح داد که در کودکی با انگشت ابر های آسمان را نقاشی می کرده... حالا هم میخواسته ابری روی خورشید نقاشی کند که آفتاب کمتر پوستش را بسوزاند... از او خواستم ابری هم برای من بکشد! ابتدا با تعجب نگاهی به من انداخت و بعد از چند ثانیه لبخندی زد، نزدیکم آمد و دست به کار شد...! تابشِ خورشید کمتر شد برای دقایقی چشمانم سنگین شد و خوابم برد. با صدای دخترِ دمپایی صورتی بیدار شدم که برایم ناهار آورده بود...

۳۸ نظر موافقین ۱۸ مخالفین ۳ ۲۲ تیر ۹۵ ، ۱۷:۰۰
آوو کادو


سفرِ کاری به اصفهان و تنهاگَردی عصرانه... با وجود این که رابطه ی خوبی با کودکان ندارم اما نظرم را جلب می کند. کنارش می نشینم و نامش را می پرسم... با بی میلی پاسخ می دهد: "نگار". جوری غرق در افکار خود است که نمی توان باور کرد 5 سال سن دارد(با سوال بعدی متوجه شدم). چشم به نقطه ای نامعلوم دوخته و من هرچه به آن نقطه نگاه می کنم چیزی دریافت نمی کنم... نمی توانم خودم را قانع کنم که به عروسکش فکر می کند یا دوستانِ مهد کودکش... پس از چند دقیقه نامم را می پرسد، خودم را "آووکادو" معرفی می کنم! لبخندی می زند و تعجب می کند؛ معنای اسمم را می پرسد؛ کمی برایش توضیح می دهم. جوری وانمود می کند که متوجه شده است! چشمانش برقی می زند، انگار موضوع تازه ای برای فکر کردن پیدا کرده! اندکی بعد با صدای مادرش از جا بلند می شود و به سمت او می رود، در راه باصدای بلند می گوید: خداحافظ آووکادو... مادرش با تعجب به من نگاه می کند...

عکس: آووکادو/میدان نقش جهان-اصفهان/  1395.4.12
*جک فروت

۴۵ نظر موافقین ۲۸ مخالفین ۲ ۱۷ تیر ۹۵ ، ۲۰:۰۰
آوو کادو


کاش می شد سوزن بزرگی، سوزن خیلی بزرگی، سوزن خیلی خیلی بزرگی از قطب شمال در زمین فرو کرد تا از قطب جنوب بزند بیرون و بعد زمین را مثل فرفره روی نوک سوزن آن قدر تند چرخاند تا همه ی آدم ها از روی آن پرت شوند بیرون.

رساله درباره نادر فارابی/مصطفی مستور/نشر چشمه

+هر چند نمی توان بر روی هنر و ادب قیمت گذاشت اما چون در زمانه ی وابسه به سکه زندگی می کنیم، می توانم در وصف این کتاب بگویم که ارزان قیمت است و بسیار پر ارزش... در این حد که پول پرداختی برای خرید این کتابِ کم جثه، تقریبا بهای یک جمله از آن نیست!!!  اکیدا توصیه می کنم که این کتاب را چند بار مطالعه کنید؛ چند بار! 

۳۵ نظر موافقین ۲۴ مخالفین ۱ ۱۴ تیر ۹۵ ، ۱۵:۱۵
آوو کادو


ساعت ها به صفحه ی سفید این وبلاگ خیره شده ام و قهوه می نوشم و فکر میکنم و قهوه می نوشم و فکر میکنم... اعترافات یک درخت تا کجا می تواند ادامه پیدا کند...؟ حس می کنم این روزها اعترافاتِ نسبتا عاشقانه ی تکراری ام، چنگی به دل مخاطب نمی زند؛ حتی چند وقتی است که دست نوشته های کاری غیر عاشقانه و حتی نمایشنامه های غیر اعتراف گونه ام هم رنگ و بوی تکرار به خود گرفته اند و با خواندن مجدد آن ها حسِ شگفتی به من دست نمی دهد، راستش را بخواهید خودم از نوشته های خودم گیج شده ام... دوستانِ قدیمی و جدید، من با نوشتن زندگی می کنم و آفَت نوشتن، تکرار است...  لطفا برگی به "اعترافات یک درخت" بزنید و بهترین اعترافم را از دید خودتان انتخاب کنید؛ مثل همیشه کمک کنید که آفَت از این درخت دور شود.

عکس: آووکادو/  1395.4.9

۴۰ نظر موافقین ۲۵ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۵ ، ۱۹:۰۰
آوو کادو

موافقین ۶۵ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۵ ، ۲۳:۴۵
آوو کادو


دلم قراری می خواهد در یک سرزمینِ دورافتاده! قراری در شهری با آسمانِ آبی پر رنگ؛ در یک کوچه ی سنگ فرش شده که از پنجره ی خانه هایش گلدان آویزان است... نیم ساعت زودتر سَر قرار حاضر شوم و با شاخه گلی منتظرت بمانم. دَه دقیقه بعد از پشت دیواری پیدا شوی، با همان سادگی همیشگی... موهای خرمایی رنگت را بافته باشی، انتهای آن را پاپیون صورتی بسته باشی و از یک سمت شانه ات آویزان باشد... بلوز آستین کوتاهِ آبی و شلوار سورمه ای پوشیده باشی. لبخند به لب به سَمتم بیایی و قدم زدنمان آغاز شود... دستت را محکم بگیرم انگار لب پرتگاهی و من ناجی تو هستم! پیر زنی از پنجره ما را ببیند و لبخندی تحویل مان دهد... اینقدر راه برویم تا به سبزه ها و روخانه برسیم. تشنگی را با نوشیدنی رفع کنیم. روی سبزه ها بنشینی و از من بخواهی تا کفش های صورتی و براق ت را در بیاورم. پاهای سفید و خسته ات را به امواج رودخانه بسپاری و من فقط نگاهت کنم. دقایقی بعد روی چمن ها خوابمان ببرد و فقط انگشت من و موهای خرمایی رنگت بیدار باشند...

عکس: آووکادو

۳۴ نظر موافقین ۲۸ مخالفین ۱ ۰۵ تیر ۹۵ ، ۲۳:۰۰
آوو کادو


اگر مثل آدم خداحافظی کنی، غصه می‌خوری اما خیالت راحت است. اما جدایی بدون خداحافظی بد است، خیلی بد. یک دیدار ناتمام است، ذهن ناچار می‌شود هی به عقب برگردد و درست یک ذره مانده به آخر متوقف بشود... انگار بروی به سینما و آخر فیلم را ندیده باشی...
ترلان/فریبا وفی/نشر مرکز

موافقین ۴۰ مخالفین ۱ ۰۵ تیر ۹۵ ، ۰۰:۲۰
آوو کادو


حاج کاظم(پرویز پرستویی): تو میدونی گردان بره خط گروهان برگرده یعنی چی؟
تو میدونی گروهان بره خط دسته برگرده یعنی چی؟
دسته بره خط نفر برگرده یعنی چی؟
آژانس شیشه ای
ابراهیم حاتمی کیا


کسی میدونه گروهان بره آموزشی، نفر برگرده یعنی چی؟؟

+ابعاد تازه را بخوانید

۲۸ نظر موافقین ۳۰ مخالفین ۱ ۰۴ تیر ۹۵ ، ۰۱:۱۵
آوو کادو


امروز یادم آمد که امسال فرصتِ سر زدن به لاله ها را نداشتم و یا شاید فراموششان کرده بودم... به نظرِ من، انسان همیشه باید در پی نقاطِ زیبا و فوق العاده، زمین را طی کند و هر زمان و هر مکان جستجوگرِ آن نقاط باشد؛ تا لذت واقعی را از شگفتی های خلقت، درک کرده و در کنارِ لذت، فکر کند... خداوند همیشه و همه جا دلیل تفکر را برای ما آفریده؛ ای کاش از غافلان نباشیم...

آیا آنها به زمین نگاه نکردند، چه اندازه در آن از انواع گیاهان آفریدیم. (۷) در این نشانه روشنی است (بر وجود خدا) ولی اکثرشان ایمان نمی‌آورند. (۸) *

*سوره الشعراء/آیه 7 و 8
عکس: آووکادو/دشت لاله‌های واژگون فریدونشهر-استان اصفهان/1394.2.29 

۳۰ نظر موافقین ۳۱ مخالفین ۲ ۳۰ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۲۰
آوو کادو


شاید همان روز اولی که برای تست بازیگری با او آشنا شدم و انگشتانش را دور چشمانِ طوسی رنگش حلقه کرده بود و جلوی من رژه میرفت، باید جلویش را می گرفتم؛ یا آن روزهایی که بی ماشین بودم و ساعت ها خودش را در اتاق گریم سرگرم می کرد تا کارم تمام شود ومرا به خانه برساند؛ یا آن روزها که به اندازه ی دو نفر غذا با خودش می آورد و اجازه نمیداد فست فودهای خوشمزه را نوش جان کنم؛ یا آن روزها که در وقت استراحت، بقیه افرادِ گروه من را با او تنها می گذاشتند؛ یا آن روزهای سختِ کار که می خواستم نگاهم نکند تا راحت تر کارم را انجام دهم... شاید باور نکنید که نگاهش هشتاد کیلو وزن داشت! امشب برای تولدش دعوتِ شدید شده ام و نمیخواهم بروم... راه فرار کجاست...؟

۳۳ نظر موافقین ۲۲ مخالفین ۲ ۲۸ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۵۰
آوو کادو