بعد از اصلاح صورتم، وارد آشپزخانه شدم و حوله به شانه، پشتِ میز نشستم. مربای بِه و آلبالو و قالب کره با نان تست داغ روی میز با سلیقه ی خاصی چیده شده بودند. چای را در فنجانی با طرح آبی رنگ و جذاب جلویم گذاشتی. دامن کوتاهت را جمع کردی و روی صندلی کنارم نشستی. طرح و رنگِ دامن ات با فنجان، هماهنگی خاصی داشت. نگاهت کردم، مثل همیشه ساده و بی آرایش و زیبا؛ اندکی از موهای خرمایی رنگ ات ریخته بود روی چشم راستت، با انگشتم جابه جایش کردم؛ لحظه ای اخم کردی و بعد با لبخندی محبت آمیز خواستی که شروع کنم... لقمه ای آماده کردی و به دستم دادی... آهسته شروع به خوردن کردم و تو فقط نگاهم می کنی و لبخند می زنی... صدای زنگِ در... بلند می شوم تا در را باز کنم و دخترک بازاریاب را که آرایش غلیظ دارد و لاکِ قرمز به ناخن هایش زده ملاقات کنم... دخترکِ بازاریاب در مورد محصولاتِ آرایشی شرکتشان با شور و هیجانِ مصنوعی توضیح می دهد ولی من هنوز در لبخندِ بی آرایشِ تو مانده ام... حرفش را قطع می کنم و با یک تشکرِ بی روح، در را می بندم... با حالت گیجی به آشپزخانه بر می گردم ... روی میز چند کتاب و روزنامه پهن شده اند، و یک فنجانِ سیاهِ قهوه که از دیشب مانده و با هیچ لباسی هماهنگی ندارد...