بارانِ آسمان که تمام می شود، بارانِ خاطرات شروع می کند به باریدن. کسی لابه لای خاطراتم دویده است شاید هم بین دستانم خزیده است! و در تمام خیابانها، ایستگاه ها و کوچه های این شهر، اندوهم را کاهش می دهد. خوبی خاطرات همین است دیگر، که اندکی تسکین دهد نبودن را و به یاد بیاوری لحظات خوبِ از دست رفته ات را.
وقتی تو نباشی دنیا کوچک می شود به قدر
یک نقطه ... وقتی چشمانِ من، تورا نبیند، از لای پرده ها، دیوِ شیطانی
خُرناس می کشد و نقشه ها دارد برای خوردنِ من ... آن زمان دنیا تنگ می
شود، دلـَم می گیرد، می ترسم و گریه می کنم. تو که نیستی، انگار که کسی
پشتی صندلی ام را برداشته باشد؛ شانه هایم سنگین می شوند و دستانم تاب می
خورند دورِ تنم ... دیوِ سیاه از خانه ی کودکیم برمی گردد و قاشق قاشق توی
دلم را خالی می کند. تو را که نبینم ... نمی شود ...
دلم برایت تنگ شده، برای لب هایت که با مَکِش فوق العاده شهر را می بلعد. برای موهایت با رنگ تازه، برای آن که با مُدِلش گلوی شهر را فشار دهد. برای چشمانت که سیمای شهر را زیبا کند، که آسمانِ امروزِ شهر را از غبار خالی کند.