این روزهای شلوغ را طی می کنیم و پیش می رویم تا به بهار برسیم. بهار آنقدر مهم است که این تکاپوی عظیم و خودجوش را به راه انداخته است... بهار یعنی زنده کردنِ زمینِ مُرده... بهار یعنی تنوع رنگ ها... بهار یعنی نشانه، برای کسانی که می اندیشند...
آنچه را در زمین به رنگهاى گوناگون براى شما پدید آورد، بى تردید در این [امور] براى مردمى که پند مى گیرند نشانه اى است.
سوره نحل/آیه 13
عکس: آووکادو/ 1394.12.22
خداروشکر که هفته ی گذشته، به خیر گذشت. هفته ای که هر روز، یازده ساعت را در جلسات تمرین گذراندم... امروز آزاد بودم... برای دلم در خیابان های شلوغِ شهر قدم زدم و به ویترین مغازه ها نگاه کردم؛ به مردم شهر نگاه کردم. در جستجوی بامبو، به گلخانه ای زیبا سر زدم و کاکتوس های زیبایش را پسندیدم، اما نخریدم... میترسم تیغ هایش به دست های منِ مسافر عادت کند و دوری ام برایش سخت باشد... می ترسم که آن چشم های زیبای تازه وارد، به منِ مسافر عادت کنند...
عکس: آووکادو/ امروز
با کمی تفکر می توان فهمید چه شبیه اند انسان ها و درخت ها... درخت ها روزی از یک بذر یا ساقه ی کوچک شروع می کنند؛ در دوران نهالی احتیاج به مراقبت و رسیدگی دارند. بعضی از درختان میوه دارند و بعضی سایه، بعضی هیچ کدام را ندارند اما همگی آنها به جایی متصل اند که اگر جدا شوند، میمیرند. مقصد تمام درختان آسمان است و به قدر توانایی و تلاش به آن دست می یابند. از همه مهم تر ... ریشه ی همه ی ما در خاک است...
+شاید روزی کتاب "درختان و انسان ها" را بنویسم!
عکس: آووکادو/کرمانشاه/ 1394.11.25
دیشب دچار بی خوابی شدیدی شده بودم. مدام در تخت جابه جا می شدم و همه ی فکرهای موجود در دنیا، به سراغم آمده بودند... فکر کردم به در راه بودن عروسی دختر دایی ام... به هدیه هایی که به تازگی از طرف عموجانم دریافت کرده ام... به دانشجویی که پیامک داده بود... به گزینه های هدیه برای یکی از دوستانم که سه شنبه تولدش است... به توانایی های بازیگر تازه وارد گروهمان... به این که چرا پنگوئن ها زانو ندارند... و از همه مهم تر به سفری که در پیش دارم... ساعت شش فرا رسید و ناگهان از تفکرات بیرون پریدم. احساس ضعف و گرسنگی داشتم. به تلافی دیشب، تصمیم گرفتم که خودم و اعضای خانواده را به یک صبحانه ی مخصوص دعوت کنم، بنابراین آماده شدم و بی صدا از خانه بیرون زدم و با 2 عدد نان سنگک داغ و تازه برگشتم. سپس املت تخصصی ام را با دقت و حوصله آماده کردم... بوی آن باعث بیدار شدن تدریجی اعضای خانواده شد...
عکس: آووکادو/ امروز
ساعت، دو و بیست و پنج دقیقه بامداد را نشان می دهد... روی تخت دراز می کشم و به این فکر میکنم که کمبود بعضی از آدمها در زندگی، مثل کمبود هواست برای کسی که به بیماری تنفسی مبتلا شده است...نفسم تنگ شده، کمی احساس سرما می کنم، پتو را دور خودم می پیچم. بعد از چند دقیقه، خواب سنگینی بر چشمهایم فشار می آورد. مثلِ همیشه بخاری خاموش است. احساس میکنم دیگر نمی توانم به دنیای زندگان برگردم. لعنت به این تخت که تو را در خود ندارد...