اعترافات یک درخت

مجله ی هنری - درختی...

اعترافات یک درخت

مجله ی هنری - درختی...

<قاب شعر>

مثل یک بوسه نشستم تهِ آن گونه ی چال

اخم کردی و من از چاله به چاه افتادم

"یکتا رفیعی"

طبقه بندی درختی
آووکادو در فصول گذشته

لوگوی اعترافات یک درخت

۱۸۸ مطلب با موضوع «اعترافات آووکادو» ثبت شده است


امروز یادم آمد که امسال فرصتِ سر زدن به لاله ها را نداشتم و یا شاید فراموششان کرده بودم... به نظرِ من، انسان همیشه باید در پی نقاطِ زیبا و فوق العاده، زمین را طی کند و هر زمان و هر مکان جستجوگرِ آن نقاط باشد؛ تا لذت واقعی را از شگفتی های خلقت، درک کرده و در کنارِ لذت، فکر کند... خداوند همیشه و همه جا دلیل تفکر را برای ما آفریده؛ ای کاش از غافلان نباشیم...

آیا آنها به زمین نگاه نکردند، چه اندازه در آن از انواع گیاهان آفریدیم. (۷) در این نشانه روشنی است (بر وجود خدا) ولی اکثرشان ایمان نمی‌آورند. (۸) *

*سوره الشعراء/آیه 7 و 8
عکس: آووکادو/دشت لاله‌های واژگون فریدونشهر-استان اصفهان/1394.2.29 

۳۰ نظر موافقین ۳۱ مخالفین ۲ ۳۰ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۲۰
آوو کادو


شاید همان روز اولی که برای تست بازیگری با او آشنا شدم و انگشتانش را دور چشمانِ طوسی رنگش حلقه کرده بود و جلوی من رژه میرفت، باید جلویش را می گرفتم؛ یا آن روزهایی که بی ماشین بودم و ساعت ها خودش را در اتاق گریم سرگرم می کرد تا کارم تمام شود ومرا به خانه برساند؛ یا آن روزها که به اندازه ی دو نفر غذا با خودش می آورد و اجازه نمیداد فست فودهای خوشمزه را نوش جان کنم؛ یا آن روزها که در وقت استراحت، بقیه افرادِ گروه من را با او تنها می گذاشتند؛ یا آن روزهای سختِ کار که می خواستم نگاهم نکند تا راحت تر کارم را انجام دهم... شاید باور نکنید که نگاهش هشتاد کیلو وزن داشت! امشب برای تولدش دعوتِ شدید شده ام و نمیخواهم بروم... راه فرار کجاست...؟

۳۳ نظر موافقین ۲۲ مخالفین ۲ ۲۸ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۵۰
آوو کادو


بعد از اصلاح صورتم، وارد آشپزخانه شدم و حوله به شانه، پشتِ میز نشستم. مربای بِه و آلبالو و قالب کره با نان تست داغ روی میز با سلیقه ی خاصی چیده شده بودند. چای را در فنجانی با طرح آبی رنگ و جذاب جلویم گذاشتی. دامن کوتاهت را جمع کردی و روی صندلی کنارم نشستی. طرح و رنگِ دامن ات با فنجان، هماهنگی خاصی داشت. نگاهت کردم، مثل همیشه ساده و بی آرایش و زیبا؛ اندکی از موهای خرمایی رنگ ات ریخته بود روی چشم راستت، با انگشتم جابه جایش کردم؛ لحظه ای اخم کردی و بعد با لبخندی محبت آمیز خواستی که شروع کنم... لقمه ای آماده کردی و به دستم دادی... آهسته شروع به خوردن کردم و تو فقط نگاهم می کنی و لبخند می زنی... صدای زنگِ در... بلند می شوم تا در را باز کنم و دخترک بازاریاب را که آرایش غلیظ دارد و لاکِ قرمز به ناخن هایش زده ملاقات کنم... دخترکِ بازاریاب در مورد محصولاتِ آرایشی شرکتشان با شور و هیجانِ مصنوعی توضیح می دهد ولی من هنوز در لبخندِ بی آرایشِ تو مانده ام... حرفش را قطع می کنم و با یک تشکرِ بی روح، در را می بندم... با حالت گیجی به آشپزخانه بر می گردم ... روی میز چند کتاب و روزنامه پهن شده اند، و یک فنجانِ سیاهِ قهوه که از دیشب مانده و با هیچ لباسی هماهنگی ندارد...

۳۲ نظر موافقین ۳۸ مخالفین ۳ ۲۶ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۵۰
آوو کادو

کافیست که پس از روزها، یک ساعت بیکار و بی خواب شوم تا تک تکِ تارهای موهای خرمایی رنگ ات، از نظرم بگذرند و حتی بوی شامپوی اختصاصی ات هم در اتاق بپیچد!!

موافقین ۴۴ مخالفین ۲ ۱۷ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۳۰
آوو کادو

قدم زدن سریعِ من در خیابان های شلوغ و نگاهِ بی مکث به اطراف باعث شد این چند خط از ذهنم بیرون بریزند... میوه فروشی که میوه های درشت را بر روی کوچک تر ها قرار می دهد... مادری که با یک دست گوشی اش را گرفته و با دست دیگر بازوی دختر کوچکچش؛ اما دغدغه های عروسکِ دخترک در تلگرام گم می شود...  نگاه های تیزِ پسری با شلوارِ گِت دار به دختران شهر و کارت کوچکی که در دستانش تاب می دهد... ماشین ها که با هم مسابقه می دهند هم در سرعت و هم در قیمت... ته سیگاری که در پیاده رو جان می دهد... این گفته ها و نگفته ها باعث شد دلم برای دنیای مجازی تنگ شود... دنیایی که اغلب در آن رویِ خوبِ خود را نشان می دهیم...
۳۰ نظر موافقین ۳۸ مخالفین ۳ ۱۳ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۱۱
آوو کادو
سلام
سپاس که همواره به یادم هستید و لطف خودتان را از من دریغ نمی کنید(کامنت های خصوصی و عمومی)... به محض این که یک ساعت، از بیست و چهار ساعت را در اختیار خودم باشم، روال اعترافات را از سر می گیرم... دلم برای برگ زدنِ وبلاگ تک تک شما دوستان تنگ شده اما چاره ای نیست برای وقتِ تنگ... همه ی شما را از صمیم قلبم دوست دارم و با چشمانی تَر می گویم: به امید روز های خوب که در همین نزدیکی ست... از دعاهای پاکِ خود مرا بی بهره نسازید... به امید در کنار هم بودن...
امضا: آقای آووکادو
موافقین ۵۶ مخالفین ۳ ۰۱ خرداد ۹۵ ، ۱۱:۲۶
آوو کادو

در این روزِ تعطیل و بارانی پنجره را باز می کنم، چانه ام را روی لبه ی آن می گذارم و به تماشای کوچه می نشینم. مادری دست دخترش را محکم گرفته و سعی می کند سریع تر از معمول قدم بَردارد. مادر خیس شده، چترِ دختربچه، قرمز رنگ است. چند دقیقه بعد مردی میان سال، بی چتر و بی تفاوت و خرامان می گذرد. نفر بعدی پسری است با چتری بزرگ و مشکی، پشتِ گوشی از باران شکایت می کند و می گوید که چرا تمام نمی شود!... توجه ام را از آدم ها می گیرم؛ به قطره های منظم و زیبای باران نگاه می کنم که بی منت بر ما می بارند و زندگانی را به ارمغان می آورند... به خدایی فکر می کنم که همتا ندارد...
آیا ندیدی که خداوند ابرهایی را به آرامی میراند، سپس میان آنها پیوند می‏ دهد و بعد آن را متراکم می‏ سازد، در این حال دانه ‏های باران را می ‏بینی که از آن خارج می‏ شود، و از آسمان - از کوه هایی که در آنست (ابرى که به کوه مى ‏ماند) - دانه‏ های تگرگ نازل می‏ کند، و هر کس را بخواهد به وسیله آن زیان می ‏رساند و از هر کس بخواهد این زیان را برطرف می‏کند، نزدیک است درخشندگی برق آن (ابرها) چشم ها را ببرد!*
*سوره النور/آیه 43
عنوان:سهراب سپهری
۷۳ نظر موافقین ۳۷ مخالفین ۵ ۲۷ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۴۰
آوو کادو

هوا ابری و بهاری است. با سرعت کمی رانندگی می کنم و اندکی از ذهنم درگیرِ سفر است. فریدون فروغی پخش می شود و با شعرش زمزمه می کنم که دیگر دل با کسی نیست... ناخودآگاه سکانسی از زندگی در ذهنم مرور می شود... آن روز که هوای ابریِ بهاری بر ذهن ها غالب بود. روی چمن دراز کشید. کنارش نشستم. در اثر جاذبه شال او پایین افتاد و مقداری از موهای خرمایی رنگش پیدا شد. چند بار چشمانش را باز و بسته کرد. نفس عمیقی کشید و آرام گفت: دلم میخواهد روی ابر های بنشینم و حداقل نیمی از کره ی زمین را بگردم. گفتم اگر ابر ببارد، تمام می شود و تو زمین می خوری. گفت: پس تو چه کاره ای؟! آن پایین منتظر باش تا مرا بگیری که زمین نخورم...!

عکس: آووکادو/  1395.1.23
+بشنوید

دریافت
پیشنهاد: شرکت در انتخابات 25 فروردین ماه! کلیک

۴۵ نظر موافقین ۳۱ مخالفین ۵ ۲۴ فروردين ۹۵ ، ۱۸:۴۵
آوو کادو


گُل های کوچَک، دَشت ها را پوشاندَند. بَرفِ کوه ها آب شُده اَند. چِشمه ها می جوشَند ... هَر چِقَدر این اَهلِ قَلَم، پاییز را فَصلِ عُشّاق بِخوانند، من دلم قَدَم زَدَن های بَهاری اَت را می خواهَد...

عکس: آووکادو/ 1395.1.13

۵۰ نظر موافقین ۳۷ مخالفین ۳ ۱۷ فروردين ۹۵ ، ۱۳:۴۵
آوو کادو


امروز در راستای آیین سیزدهم فروردین، جایی در اطرافِ شهر را انتخاب نمودیم؛ مکانی که می دانم در گذشته ی نزدیک، از چند باغ و چند تپه و دشت تشکیل می شد! اما امروز متوجه شدم که دشت ها و باغ ها تغییر قیافه داده اند و تنها آن تک درختِ سوخته جا مانده بود که با صدایی آهسته، بر علیه گرسنگان اعتراف می کرد... آن هم احتمالا تا چند روز دیگر توسط گرسنگان سَر به نیست می شود...

عکس: آووکادو/ 1395.1.13

۴۱ نظر موافقین ۳۳ مخالفین ۵ ۱۳ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۲۰
آوو کادو