دلم قراری می خواهد در یک سرزمینِ دورافتاده! قراری در شهری با آسمانِ آبی پر رنگ؛ در یک کوچه ی سنگ فرش شده که از پنجره ی خانه هایش گلدان آویزان است... نیم ساعت زودتر سَر قرار حاضر شوم و با شاخه گلی منتظرت بمانم. دَه دقیقه بعد از پشت دیواری پیدا شوی، با همان سادگی همیشگی... موهای خرمایی رنگت را بافته باشی، انتهای آن را پاپیون صورتی بسته باشی و از یک سمت شانه ات آویزان باشد... بلوز آستین کوتاهِ آبی و شلوار سورمه ای پوشیده باشی. لبخند به لب به سَمتم بیایی و قدم زدنمان آغاز شود... دستت را محکم بگیرم انگار لب پرتگاهی و من ناجی تو هستم! پیر زنی از پنجره ما را ببیند و لبخندی تحویل مان دهد... اینقدر راه برویم تا به سبزه ها و روخانه برسیم. تشنگی را با نوشیدنی رفع کنیم. روی سبزه ها بنشینی و از من بخواهی تا کفش های صورتی و براق ت را در بیاورم. پاهای سفید و خسته ات را به امواج رودخانه بسپاری و من فقط نگاهت کنم. دقایقی بعد روی چمن ها خوابمان ببرد و فقط انگشت من و موهای خرمایی رنگت بیدار باشند...
عکس: آووکادو