باید اعتراف کنم که هیچ گاه آشپزی را کاری وابسته به جنسیت ندانستم و معتقدم آشپزی یک هنر است که زمینه ی استعدادی را لازم دارد؛ مانند نقاشی یا حتی نجاری! اما این هنر در ایران برای برخی افراد جنبه ی حرفه ای را دارد، برای بعضی افراد جنبه ی تفریح و برای دسته ی سوم جنبه ی اجبار! هر موقع در منزل بیکار هستم و به انجام کاری فکر می کنم که حس و حال بهتری داشته باشم، آشپزی بهترین گزینه است.
مدتیست مرض کافه گردی ام تشدید شده و تقریبا یک سوم از درآمدم را در کافه ی محبوبم خرج می کنم. کافی است کار تمام شود، به ناگاه باید خودم را مقابل کافه پیدا کنم... حس میکنم کافه ها جای خوبی برای فکر کردن هستند؛ شاید هم جای خوبی برای فرار از فکرها... می توان ساعت ها به افرادی که می آیند و می روند نگاه کرد و فکر کرد و فکر کرد... به زوج های جوان که عمده مخاطبان کافه ها هستند. به پیرمردهای شیک و خانم های جوان. به گروه های دانشجویی که برای جشن تولد کافه را انتخاب می کنند. به افرادی که می آیند برای سیگار کشیدن. به آن دخترِ عکاسی که در کافه کار می کند و لحظه های افرادِ کافه گرد را به طرز کاملا هنرمندانه ای ثبت می کند. آن دختر پر انرژی که عاشق کارش است، هرچند بعضی از مشتری ها با رفتارشان او را آزار دهند. امروز غروب، دل را به دریا زدم و از او خواستم کنارم بنشیند و عکس های دوربینش را نشانم دهد. کافه شلوغ و پر از مشتری بود اما او کار را رها کرد و بیش از یک ساعت وقتش را به من داد. آنقدر عکس هایش را دیدم و خاطره هایش با هر عکس را شنیدم که باتری دوربینش تمام شد... حس کردیم صحبت باقی است؛ من او را به قهوه فرانسه دعوت کردم و او مرا به چیپس و پنیر...!
ساعت 2 بامداد... از میزِ کار جدا می شوم... قهوه جوش مسی را روی اجاق میگذارم... با فنجانِ قهوه به حیاط می روم... روی تخت می نشینم... نورِ ماه حیاط را روشن کرده... شعری را در ذهنم می خوانم... نفس می کشم... سرفه می زنم... سرما به پوستم برخورد می کند... دستانم را دور خودم حلقه می کنم... خودم را مرور می کنم... خدا را حس می کنم که زیر درخت خرمالو نشسته... شُکر می گویم... لبخندی می زند و مرا در آغوش می گیرد... گرم می شوم...
*از پروردگار خود آمرزش بطلبید و به سوی او باز گردید که پروردگارم مهربان و دوستدار (بندگان توبه کار) است.
فقط چند ساعت از شروع سفر با خودم گذشته بود؛ عصا به دست در حال بالا رفتن از یک تپه ی مُشجّر بودم که به طور اتفاقی هفت جوانِ آشنا را ملاقات کردم. پنج نفر از دانشجوهایم در ترمِ گذشته و دو نفر از دوستانشان. بعد از احوال پرسی گرمِ آنها (که واقعا انتظارش را نداشتم) چای را مهمانشان بودم. وقتی متوجه شدند در سفر تنها هستم، به شب نشینی شان دعوتم کردند. با اصرار زیاد دعوتشان را پذیرفتم و شب را در کمپ آنها گذراندم... خیلی وقت بود که با جوانان پر انرژی معاشرت نداشتم و در چادر نخوابیده بودم... آن شب یادِ یلدا و دوران دانشجویی خودم هر از گاهی خطی روی ذهنم می کشید اما تمام سعی م را کردم که در لحظه زندگی کنم...
به اسامی موجود در لیستِ تلگرام نگاه میکنم؛ چند بار بالا و پایینِ آن را بررسی میکنم اما در آن لیستِ بلند، همدمی برای انتهای شب پیدا نمیکنم. سرم را روی میز میگذارم و در فکر فرو می روم. لحظه ای بی فکر، در فکر می مانم! بوی پاییز پشت پنجره است. حس میکنم دلم باران می خواهد. بارانی که آسفالت خیابان ها را خیس کند. بارانی که نَرم ببارد و اندوه دل را با لطافت بشوید... بارانی که تنم را خیس و دلم را گرم نماید... عکس: آووکادو/ 1394.9.2
اگر صبحِ جمعه ساعت شش بیدار شدید و دیگر خواب به چشمانتان نیامد؛ بهترین کار رسیدگی به درختانِ باغچه و گلدان های منزل است... آنها را ببوسید و نوازش کنید؛ میوه هایشان را با دقت و ظرافت جدا کنید؛ حتی می توانید موسیقی مورد علاقه تان را برایشان پخش کنید یا برایشان شعر بخوانید!
آخر هفته بود و دوستان جمع بودند؛ توپ والیبال در چرخش بود و هندوانه در رودخانه بین سنگ ها گیر افتاده بود؛ صدای آب رودخانه لذت بخش بود و آب تنی به یاد کودکی از آن لذت بخش تر... فقط نمیدانم آن زنبورِ قرمز از کجا پیدایش شد و خودش را به انگشت میانه دست چپم رساند... اکنون با یک دست این پست را تایپ می کنم!
مهر 87: خیلی جوان بودم! آن روز که برای اولین بار پا در دانشگاه گذاشتم و او را در راهرو دانشکده دیدم... دقیقا جزئیات آن روز را به خاطر دارم. مانتو و شلوار سورمه ای رنگ و مقنعه آبی. کفش های سورمه ای براقی هم پوشیده بود که هنوز نو بودن آن حس می شد. کوله پشتی بزرگی روی شانه های او سنگینی میکرد... دلم میخواست از او بپرسم که در روزِ اولِ تشکیل کلاس ها چه کتاب هایی همراه خود آورده که من از آن ها بی اطلاعم! آن روز من با دستان خالی (یک دفترچه یادداشت کوچک و یک روان نویس در جیبم بود) در دانشکده حاضر شده بودم! اولین کلاس، ریاضی 1 بود و من حدودا نصف دفترچه ی یادداشت کوچکم را در آن جلسه سیاه کردم! اما در تمام طول کلاس صدایی از زیپِ کوله پشتی مجهزش به گوشم نرسید. تمام مدت کلاس به طور کاملا بی اعتنا نشسته بود و استاد را تماشا می کرد... تمام کلاس های ریاضی 1 آن ترم، زیپ کوله اش را باز نکرد اما در کمال تعجب نمره ی 17.5 را از آن استادِ بدنمره کسب کرد! دلم می خواست روش درس خواندن او را بدانم! فروردین 89: او همه جا با من بود! از هم گروهی شدن با او در پروژه های درسی و همراه بودن او در انجمن علمی و کانون ادبی و کانون فیلم و عکس و ... انگار دست تقدیر در هر نقطه او را جلوی پای من می گذاشت... به طوری که هر روز به طور کاملا اتفاقی با من به دانشکده می آمد و بر می گشت! تمام مسیر به مشاعره و یا بحث و نقد فیلم و کتاب می گذشت... گاهی هم روی جدول کنار خیابان راه می رفت و از من می خواست برایش صحبت کنم، فقط می خواست ساکت باشد و بشنود... عصر ها یک شطرنج جیبی را بر می داشتم و به پارک می رفتم؛ به طور کاملا تصادفی روی نیمکت حاضر و حریف شطرنجم می شد! برای موسیقی گوش دادن هم طرح دونفر و یک هندزفری اجرا می شد! به طرز غیر قابل باوری همراه بود... یک همراه واقعی... تیر 90: یک اردوی رویایی در شمالِ کشور... میلیون ها ثانیه خاطره با آن همراه... اکنون عکسِ دسته جمعی از اردوی رامسر مقابلم است... اگر محدودیتی نداشتم آن را به شما هم نشان می دادم، مطمئنم از بین 17 نفر حاضر در عکس او را پیدا می کردید...! نشانه ی او موهای خرمایی رنگش است... اردیبهشت 91: انتخاب رشته ی آزمون ارشد برای قبولی در یک دانشگاه... موفقیت... آذر 94:کمبودِ کسی که پرکشید...
سفرِ کاری به اصفهان و تنهاگَردی عصرانه... با وجود این که رابطه ی خوبی با کودکان ندارم اما نظرم را جلب می کند. کنارش می نشینم و نامش را می پرسم... با بی میلی پاسخ می دهد: "نگار". جوری غرق در افکار خود است که نمی توان باور کرد 5 سال سن دارد(با سوال بعدی متوجه شدم). چشم به نقطه ای نامعلوم دوخته و من هرچه به آن نقطه نگاه می کنم چیزی دریافت نمی کنم... نمی توانم خودم را قانع کنم که به عروسکش فکر می کند یا دوستانِ مهد کودکش... پس از چند دقیقه نامم را می پرسد، خودم را "آووکادو" معرفی می کنم! لبخندی می زند و تعجب می کند؛ معنای اسمم را می پرسد؛ کمی برایش توضیح می دهم. جوری وانمود می کند که متوجه شده است! چشمانش برقی می زند، انگار موضوع تازه ای برای فکر کردن پیدا کرده! اندکی بعد با صدای مادرش از جا بلند می شود و به سمت او می رود، در راه باصدای بلند می گوید: خداحافظ آووکادو... مادرش با تعجب به من نگاه می کند...
عکس: آووکادو/میدان نقش جهان-اصفهان/ 1395.4.12 *جک فروت
ساعت ها به صفحه ی سفید این وبلاگ خیره شده ام و قهوه می نوشم و فکر میکنم و قهوه می نوشم و فکر میکنم... اعترافات یک درخت تا کجا می تواند ادامه پیدا کند...؟ حس می کنم این روزها اعترافاتِ نسبتا عاشقانه ی تکراری ام، چنگی به دل مخاطب نمی زند؛ حتی چند وقتی است که دست نوشته های کاری غیر عاشقانه و حتی نمایشنامه های غیر اعتراف گونه ام هم رنگ و بوی تکرار به خود گرفته اند و با خواندن مجدد آن ها حسِ شگفتی به من دست نمی دهد، راستش را بخواهید خودم از نوشته های خودم گیج شده ام... دوستانِ قدیمی و جدید، من با نوشتن زندگی می کنم و آفَت نوشتن، تکرار است... لطفا برگی به "اعترافات یک درخت" بزنید و بهترین اعترافم را از دید خودتان انتخاب کنید؛ مثل همیشه کمک کنید که آفَت از این درخت دور شود.