اعترافات یک درخت

مجله ی هنری - درختی...

اعترافات یک درخت

مجله ی هنری - درختی...

<قاب شعر>

مثل یک بوسه نشستم تهِ آن گونه ی چال

اخم کردی و من از چاله به چاه افتادم

"یکتا رفیعی"

طبقه بندی درختی
آووکادو در فصول گذشته

لوگوی اعترافات یک درخت

۶۵ مطلب با موضوع «عکاسی» ثبت شده است


دیشب دچار بی خوابی شدیدی شده بودم. مدام در تخت جابه جا می شدم و همه ی فکرهای موجود در دنیا، به سراغم آمده بودند... فکر کردم به در راه بودن عروسی دختر دایی ام... به هدیه هایی که به تازگی از طرف عموجانم دریافت کرده ام... به دانشجویی که پیامک داده بود... به گزینه های هدیه برای یکی از دوستانم که سه شنبه تولدش است... به توانایی های بازیگر تازه وارد گروهمان... به این که چرا پنگوئن ها زانو ندارند... و از همه مهم تر به سفری که در پیش دارم... ساعت شش فرا رسید و ناگهان از تفکرات بیرون پریدم. احساس ضعف و گرسنگی داشتم. به تلافی دیشب، تصمیم گرفتم که خودم و اعضای خانواده را به یک صبحانه ی مخصوص دعوت کنم، بنابراین آماده شدم و بی صدا از خانه بیرون زدم و با 2 عدد نان سنگک داغ و تازه برگشتم. سپس املت تخصصی ام را با دقت و حوصله آماده کردم... بوی آن باعث بیدار شدن تدریجی اعضای خانواده شد...
عکس: آووکادو/ امروز

۶۴ نظر موافقین ۳۷ مخالفین ۳ ۰۹ اسفند ۹۴ ، ۱۸:۴۰
آوو کادو


روزی که فقط یک پانصد تومانی، پول نقد همراهم بود و این گل فروشی کارت خوان نداشت و عجله هم داشتم که به موقع به کلاس برسم؛ عکس گرفتم که موقع برگشت آنها را فراموش نکنم... باورتان می شود که شِش ساعت بعد، هر پنج گلدانِ دوست داشتنی را فروخته بود؟
عکس: آووکادو/ امروز

۴۸ نظر موافقین ۳۵ مخالفین ۳ ۰۲ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۵۰
آوو کادو


اعتراف می‌کنم بسیار لذت بخش است که تو برایم اول و آخر و ظاهر و باطنِ زندگی و حقیقتی. تو تنها وجودی هستی که در تنهایی‌ام، کنارت می‌نشینم، خودِ تنها و تاریک‌ام را ورق می‌زنم، می‌خوانم، سبک می‌شوم و با انرژی بی نظیر، به آسمان پرواز می‌کنم... شُکر که هستی...
"پس به یاد من باشید تا به یاد شما باشم، و شکر مرا گوئید و کفران (در برابر نعمتها) نکنید." *

عنوان: حافظ
*سوره البقرة/آیه 152

عکس: آووکادو/ 1391.9.23

۲۷ نظر موافقین ۲۲ مخالفین ۳ ۲۳ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۴۰
آوو کادو

امسال با سینما قهر بودم و بر خلاف گذشته، هیچ فیلمی از جشنواره (فجر) را ندیدم... با خودم فکر می کردم ممکن است در سینما آدم‌ِ دوست‌داشتنی‌ام را گم کنم و بعد هرچه صدایش کنم، هرچه صندلی ها و پرده‌ها را دست بکشم، خنده های یواشکی‌ اش پیدا نشود. امروز با حالتی سنگین و بی‌حوصله خودم را از پلّه ها بالا کشیدم، به دفتر که رسیدم، خانم "س" شیرینی تعارف کرد؛ توجهی به او نداشتم... خاطراتت تشریف آورده بودند... تو جیغ میزنی و من دستهایم را به نشانه‌ی تسلیم بالامی‌آورم و خیره می‌شوم توی چشمهایت و آن خنده‌ی شیطنت‌بارت که مثل همیشه بود... یا آن روز که بر لبه کاناپه دست راستم را تکیه دادم و با خودم فکر کردم کاش چال گونه هایش را از من نگیرد، یادم هست دست کشیدم بر گونه و لبهایم، انگار می‌خواستم زیر لب چیزی بگویم... یا آن روز که از پلّه های آن قلعه دویدیم و بالا رفتیم... پلّه ها خطرناک اند. اکثر پلّه ها هیچ دستاویزی ندارند. پلّه های بی‌نَرده... همیشه میگفتی که ذهنت نَرده ندارد...
عکس: آووکادو/لرستان-قلعه فلک الافلاک/ 1392.2.21

دریافت

۳۹ نظر موافقین ۲۰ مخالفین ۴ ۲۱ بهمن ۹۴ ، ۱۸:۴۵
آوو کادو


در سفرهایم به طبیعتِ ایران، همیشه شیفته ی دخترانی می شوم که قدرت و صلابت در نگاهشان موج می زند... دخترِ روستایی، نمادِ پاکی، سادگی و برابری خواھی است. دخترانی کە بدون هیچ هیاهویی، شانه به شانه ی مردان برایِ زندگیِ انسانیِ خود کار می‌کنند و می‌جنگند. دخترانی که علیرغم حذف و تحقیر اجتماعِ شهری، زیبایی خودشان را با پول و طلا عوض نمی کنند. دخترانی که شعر نمی گویند اما نثرِ روان زندگی هستند. گاهی فکر می کنم دختران روستا، از ابتدا مادر به دنیا می آیند و مادر از دنیا می روند؛ مادرِ نوابغ جهان... دخترانِ روستایی معنی واژه های استقامت و ایثارگری هستند.
+کسانی که گفتند پروردگار ما الله است، سپس استقامت به خرج دادند نه ترسی برای آنهاست و نه اندوهگین می شوند.*
*سوره الأحقاف/آیه 13
عکس: آووکادو/روستای ورکانه-همدان/ 1392.2.6

۳۶ نظر موافقین ۲۳ مخالفین ۳ ۱۸ بهمن ۹۴ ، ۱۸:۰۰
آوو کادو


دلم میخواهد اردیبهشت باشد... آفتاب از لای درختان رد شده باشد روی چمن ها. همان مانتو آبی رنگ ات تنت باشد، کمی از موهایت را ریخته باشی کنار صورتت. آرام زیرِ گوشم بگویی که دلت می خواهد ناهار را روی چمن ها بخوریم نه صندلی رستوران...
عکس: آووکادو/ 1393.2.19

۴۸ نظر موافقین ۲۳ مخالفین ۳ ۱۲ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۵۷
آوو کادو
امروز به این نتیجه رسیدم که ما پنجره هایی بودیم در دیواری سخت، حتی معمار ما را با زاویه ای کار گذاشته بود که همدیگر را نبینیم مگر در آینه؛ قطعا معمار بهتر از پنجره ها نور را می شناسد...
عکس: آووکادو/پل خواجو-اصفهان/ 1393.8.29
+بشنوید
دریافت
۳۱ نظر موافقین ۲۰ مخالفین ۴ ۱۰ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۱۵
آوو کادو

عکسِ بالا تنها یک جفت اسنک ساده نیست. این اسنک ها کپسول دوران اند؛ یک دفترچه ی خاطراتِ دانشجویی. هر بار که به آنها نگاه می کنم می توانم ساعت ها، انبوهی از خاطرات خوبِ دانشجو بودنم را مرور کُنم. دورانی که بعد از ساعت ها پیاده روی، انرژی از دست رفته را از این اسنک های داغ و تازه پس می گرفتیم. اکنون این خاطراتِ خوب مأمور قتلم شده اند. خاطرات بد از یاد می روند، خاطرات خوب ماندگارند. می مانند و می کُشند... دیروز جوابِ نهایی پذیرش را گرفتم و احتمالا سال بعد باز هم دانشجو شوم اما شرط می بندم آنجا دیگر از این نوع خاطرات تولید نخواهد شد...
عکس: آووکادو/ 1393.7.3
عنوان:هوشنگ ابتهاج
+بشنوید

دریافت

۴۰ نظر موافقین ۱۴ مخالفین ۳ ۰۹ بهمن ۹۴ ، ۱۱:۳۵
آوو کادو


وقتی از تو دور می‌شوم، مانندِ پلِ چوبیِ معلقی هستم که با کوچکترین نسیمی جابه جا می‌شود و ثبات را در دل رهگذرش نمی‌کارَد... وقتی در یک لحظه دلم را به تو نزدیک می‌کنم مثل درختی می‌شوم با تنه ای محکم؛ حتی طوفان تکانم نمی‌دهد و بالا و پایین نمی‌کند. وقتی تو با من سخن می‌گویی باغبانی می‌شوی با‌ عشق و حوصله که می‌دانی شاخه‌های خسته ام با وجود آنکه طوفان‌های زیادی را تجربه کرده اند، بازهم شکوفه می‌دهند. درختی که تنه‌اش هنوز اینقدر توان دارد که رهگذران رویَش قلبِ تیر خورده بکشند و یادگاری بنویسند... شُکر که هستی...
عکس: آووکادو/ 1394.2.4

۳۵ نظر موافقین ۲۲ مخالفین ۳ ۰۵ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۳۸
آوو کادو

در رویایی به دنبالِ رنگ خدا بودم. از دریا گذشتم و وارد جنگلی متراکم شدم. داشتم می دویدم که پایم به یک سنگ برخورد و ناگهان از جسمم جدا شدم... در حالیکه بدنم کمی آن طرف تر، روی برگ های خشک جنگل افتاده بود. چشمانم نیمه باز بود. دستی بر چشمایم کشیدم و آنها را بستم. کمی افسوس خوردم برای این اواخر که چقدر لاغر شده بودم. جسم را رها کردم و به راه افتادم. نوری را در چند صد متری خودم می دیدم. دنبالش رفتم تا به آن برسم. وقتی به آنجا رسیدم، رنگین کمانی پلکانی را دیدم که آسمان را به جنگل وصل کرده بود، شروع به بالا رفتن کردم... اینقدر بالا رفتم که دیگر وزن خودم را حس نمی کردم... به جایی پر نور و رنگ رسیدم... انگار دورم یک اِل ای دی ساخته اند که هر طرف میچرخیدم، تصویرش پخش میشد... همه نگاهم معطوف به گذشته شد. انگار تمام زندگیم را در آن صفحه ی مدورِ جادویی مرور کردم. از شکم مادرم خارج شدم... کودکی و معصومیتم چقدر شور انگیز بود...خنده ها و گریه های نوجوانیم یکباره جلو چشمانم ظاهر شدند. گناهانم چه خجالت بار بود... لحظه به لحظه زندگیم همچون فیلمِ باکیفیتی به سرعت از جلو چشمانم می گذشت. انگار که جلو تلویزیون نشسته باشم خواستم قسمتی از آن را نگه دارم. نشد. بُغض گلویم را تند می فشرد... خدا را صدا زدم... ناگهان صدایی عجیب طنین انداز شد... صدایی نامفهوم اما آشنا... شبیه ضربان قلب که از یک بلندگو پخش شود... صفحه ی اطرافم قرمز شد... از صدا و قرمزی ترسیدم... چشمانم را بستم... صدا به تدریج کمتر می شد... چشمانم را باز کردم... روی برگ ها خوابیده بودم و نور از لای برگ های درختان به چشمانم می تابید... صدای قلبم... صدای خدا... رنگ خدا... یادم آمد...و ما از شاهرگ (او) به او (انسان) نزدیکتریم*.
*سوره ق/آیه 16

عکس: آووکادو/1394.10.8
عنوان: به پیشنهاد یک مهندس خوشبخت

۳۳ نظر موافقین ۲۳ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۴ ، ۱۲:۱۶
آوو کادو