دیشب دچار بی خوابی شدیدی شده بودم. مدام در تخت جابه جا می شدم و همه ی فکرهای موجود در دنیا، به سراغم آمده بودند... فکر کردم به در راه بودن عروسی دختر دایی ام... به هدیه هایی که به تازگی از طرف عموجانم دریافت کرده ام... به دانشجویی که پیامک داده بود... به گزینه های هدیه برای یکی از دوستانم که سه شنبه تولدش است... به توانایی های بازیگر تازه وارد گروهمان... به این که چرا پنگوئن ها زانو ندارند... و از همه مهم تر به سفری که در پیش دارم... ساعت شش فرا رسید و ناگهان از تفکرات بیرون پریدم. احساس ضعف و گرسنگی داشتم. به تلافی دیشب، تصمیم گرفتم که خودم و اعضای خانواده را به یک صبحانه ی مخصوص دعوت کنم، بنابراین آماده شدم و بی صدا از خانه بیرون زدم و با 2 عدد نان سنگک داغ و تازه برگشتم. سپس املت تخصصی ام را با دقت و حوصله آماده کردم... بوی آن باعث بیدار شدن تدریجی اعضای خانواده شد...
عکس: آووکادو/ امروز