اعترافات یک درخت

مجله ی هنری - درختی...

اعترافات یک درخت

مجله ی هنری - درختی...

<قاب شعر>

مثل یک بوسه نشستم تهِ آن گونه ی چال

اخم کردی و من از چاله به چاه افتادم

"یکتا رفیعی"

طبقه بندی درختی
آووکادو در فصول گذشته

لوگوی اعترافات یک درخت

همه چیز شکل اغراق شده ی فیلم ها را داشت. نگاه بهت زده ام به حجم سهمگین آب دوخته شده بود. حس آن قایق بی پناه در میان امواج را داشتم... ناخودآگاه مادرم را به یاد آوردم... زمانی که دبستانی بودم از مادرم می پرسیدم که نیاگارا بلندترین آبشار جهان است؟ او میگفت: "بلندترین نیست! بزرگترین آبشار جهان است!" و من به فکر فرو میرفتم چطور یک آبشار می تواند بزرگترین آبشار جهان باشد اما بلندترین آبشار جهان نباشد! صدای مادرم مثل صدای آبشاری که سخت شنیده می شد، دور و نامعلوم بود...

۸ نظر موافقین ۳۳ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۰۱ ، ۱۰:۰۰
آوو کادو

مریم یکی از همکلاسی های دوران لیسانس من و یلداست. مریم آن زمان هم خیلی با ما صمیمی نبود و فقط همکلاسی بود. بعد از کارشناسی هم خبری از او نداشتیم تا سه ماه پیش که فهمیده بود ما مهاجرت کردیم و اتفاقا او هم در حال مهاجرت بود و مقصدش با ما یکسان! حالا شش روز است که همراه با همسرش و یک پسر سه ساله به اینجا رسیده اند و خودشان را به خانه ی ما دعوت کرده اند تا زمانی که خانه ای برای اجاره پیدا کنند! میدانم این حرف هایم زشت و حتی تنفربرانگیز است، اما واقعا دیگر تحملشان را نداریم اما رویمان نمیشود چیزی بگوییم. کاش کمی تلاششان را برای خانه پیدا کردن بیشتر کنند... کاش کمی ملاحظه ی آرامش و حریم خصوصی من و یلدا را بکنند... کاش بفهمند که ما فقط پنج ماه است مهاجرت کردیم و آمادگی پذیرش مهمان بلندمدت را نداریم... کاش وسایل خانه و مخصوصا میزناهارخوری خانه مان را جابه جا نمیکردند... کاش آن پسر بچه فضای چهل و پنج متری آپارتمان ما را با پارک اشتباه نمیگرفت... کاش این کولر بی جان، باد خنک بیشتری تولید میکرد... کاش حداقل مریم از خوانندگان اینجا باشد...!

۲۰ نظر موافقین ۳۴ مخالفین ۱ ۰۱ مرداد ۰۱ ، ۱۲:۰۰
آوو کادو

- روز پنجشنبه چهل روز از شروع کار معمولی و نیمه وقت من در یک شرکت بازرگانی میگذشت که مدیر با یک دست لباس سورمه ای رنگ در اتاقم حاضر شد و گفت از فردا این لباس رو بپوش!  قانون این شرکت این است که ابتدا باید یک دوره سه ماهه را به عنوان کارآموز (با لباس فرم زرد رنگ) سپری کرد. در صورت رضایت کارفرما قرارداد بسته میشود و لباس فرم به رنگ سورمه ای تغییر پیدا میکند. 

- در این شعبه از شرکت بیست و دو نفر مشغول کار هستند که اکثرا مهاجرند. مدیر و هشت نفر دیگر از کشور هند، هفت نفر از کشور مبدا!، چهار نفر از چین، من و یک همکار دیگر از کشور ایران!

- روز جمعه با لباس سورمه ای وارد محل کار شدم و شگفت زدگی عجیبی مرا فراگرفت!! از نگهبان جلوی در شروع شد و تمامی همکاران و حتی خود مدیر شروع به تعریف از من کردند! جملاتی همچون "تبریک میگم"  "خیلی خوشتیپ شدی"  "برات آرزوی موفقیت میکنم"  "در این کار بهترین میشی"  "توی این لباس عالی به نظر میرسی" ... و من همچنان تعجب میکردم از این مقدار انرژی مثبت...

- در آخر همکار ایرانی که چهار سال است اینجا مشغول به کار است و اتفاقا موقعیت خوبی در شرکت دارد، به زبان فارسی گفت "چقدر زود بهت لباس دادن!"

۱۶ نظر موافقین ۳۴ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۰۱ ، ۱۰:۳۰
آوو کادو

یک ماه است که هوا گرم شده و خبری از آن سوز و سرما نیست؛ آنقدر گرم که صاحبخانه کولر کوچک و کم جانی را برایمان فراهم کرد. آخر خانه های اینجا چیزی به نام کولر نمیشناسند؛ اما تغییر اقلیم این چیزها حالی اش نیست! با وجود گرما هنوز هم هفته ای دوبار باران شدید میبارد. همه جا سبز و زیبا شده و آن برف های سفید و ضخیم ناپدید شدند. از فضای دانشگاه راضی هستم و دو شغل پاره وقت هم پیدا کردیم اما هنوز آن قدر وقت داریم که هر روز عصر کنار دریاچه پیاده روی کنیم (کاری که در اصفهان اصلا فرصتش را نداشتیم). هر روز کنار دریاچه، خانواده ی خوشبخت غازها را میبینیم که در صلح و آرامش درحال بازی با بچه هایشان هستند و به حالشان غبطه میخوریم! خیلی ها خصوصی از من پرسیده بودید که مهاجرت چگونه است و چقدر ترس دارد! باید بگویم که اینجا خوبی ها و بدی ها، ترس ها و شادی های خودش را دارد اما به قول دوستی که میگفت دویدن از نقطه ی صفر روی سطح صاف بهتر از دویدن روی سرسره است. به نظر من بهترین توصیف از اینجا این که همه با هم برابر هستند. دنیای اینجا سخت اما عادلانه است...

۱۲ نظر موافقین ۳۰ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۰۱ ، ۱۰:۴۵
آوو کادو

حدودا سه ماه گذشت... شب بود که بعد از ساعت ها پرواز به این کشور یخ زده رسیدیم و اتاقی که از پیش رزرو کرده بودیم را تحویل گرفتیم. خستگی و سرما استخوان هایمان را آزار میداد اما هیچ گوشه گرمی در آن اتاق نبود؛ و ما عبور شب را تا رسیدن به صبح مرور کردیم. سکوت در نگاهمان تکرار میشد و گوش هامان را میخراشید. انگار به اینجا تبعید شده بودیم! به ارتفاعی سرد و بی تفاوت که ترس را به تنمان انداخته بود. اما خودمان انتخاب کرده بودیم که بعد از سی و اندی سال دویدن، برگردیم به نقطه صفر...

وقتی بیدار شدم ساعت نزدیک ظهر را نشان میداد. رطوبت و سردی پتو از لباس هایی که تنم بود رد میشد و پوستم را لمس میکرد. زیر سنگینی لباس ها بلند شدم و نشستم روی تخت. نور از پنجره کوچک و یخ بسته اتاق، رد شده و افتاده بود روی دیوار پشت تخت. رطوبت یخ زده ای به دهانم چسبیده بود. دلم یک نوشیدنی شیرین و گرم میخواست. یک چیزی که مزه اش ته ذهنم زندانی شده بود و انتظار فرار را میکشید. یلدا خواب بود و من دنبال چیزی شبیه کتری میگشتم تا بشود با آن چای درست کرد و بدون قند خورد و بعد از آن بند کفش ها را محکم کنم و آماده شوم برای شروع دویدن از نقطه صفر...

۱۸ نظر موافقین ۳۴ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۰۱ ، ۰۹:۰۰
آوو کادو

مدت زیادی نبودم و ننوشتم اما باید اعتراف کنم که هرازگاهی مثلا شب ها قبل از خواب و یا پشت چراغ قرمز به یاد اینجا و تک تک دوستان وبلاگی ام می افتادم. تک تک شما عزیزانی که حتی اگر در خیابان از کنارم رد شوید، شما را نمیشناسم. اما فضای وبلاگ نویسی جادویی دارد که دلت برای افراد ندیده و نشناخته تنگ میشود... بگذریم... امروز آمده ام که خداحافظی کنم. از شما چه پنهان که برنامه مهاجرت من و یلدا تا چند روز دیگر به ایستگاه آخر خود میرسد و (احتمالا) برای همیشه میهن را ترک میکنیم و من استاد قورت دادن بغض در خداحافظی هستم! چند روز است که راه افتاده ام فقط قورت میدهم و خداحافظی میکنم. انصافا سخت ترین مرحله ی رفتن، همین خداحافظی هاست. خداحافظی از خانواده... نزدیک ترین دوستان... کوچه و کافه های شهر... در و دیوار خانه... کتاب هایم... تخت، بالش و حتی فرش و  وسایل خانه که وقت رفتن دلت برای آنها هم تنگ میشود... اصلا موقع خداحافظی دلم دوست دارد برای همه چیز تنگ شود حتی برای سنگِ توالتِ خانه! نمیدانم آنجا شرایط برایم چطور پیش برود و نمیدانم که دوباره اینجا مینوسم یا نه؛ خیلی چیز های دیگر را هم نمیدانم و فقط امیدوارم در این هفت سال، اعترافات من کسی را دچار رنجش خاطر نکرده باشد. فعلا خداحافظ دوستانِ جان...

۲۰ نظر موافقین ۳۳ مخالفین ۳ ۱۶ بهمن ۰۰ ، ۱۲:۰۰
آوو کادو

چند کامنت خصوصی داشتم که برحسب رفاقت لطف کردند حال نهال و مادرش را پرسیده بودند. خواستم تشکر کنم و بگویم هفته ی گذشته، جسم نهال زودتر از موعد به دنیا آمد اما روح او ما را شایسته ندانست و به بهشت رفت...

موافقین ۵۱ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۰:۵۰
آوو کادو

در همسایگی ما دختری 22 ساله همراه با پدر، مادر و برادر کوچک‌ترش زندگی می‌کند. نامش محبوبه است و 5 سال پیش به دلیل تصادف در سرویس مدرسه دچار مشکل حرکتی شده و بعد از چند سال درمان و فیزیوتراپی به سختی می‌تواند راه برود و بیشتر اوقات ویلچر نشین است. خاطرم نیست سال گذشته محبوبه بر اساس چه تصادفی با یلدا هم صحبت شده بود و از علاقه اش به درس خواندن و برنامه نویسی گفته بود. یلدا هم که سرش درد می‌کند برا معلمی! اما پدر محبوبه مخالف درس خواندن دخترش است. از آن آدم های دیکتاتور که حتی همسرش جرات حرف زدن با او را ندارد. می‌گوید با توجه به مشکلی که محبوبه دارد بهتر است در خانه بماند و تنهایی خارج نشود!! خلاصه با هر زحمت و دردسری که بود سال گذشته یلدا کمک کرد که محبوبه دروس دبیرستان را تمام کند و دیپلمش را بگیرد. امسال محبوبه خیلی سفت و سخت برای کنکور می‌خواند. هر روز 2 ساعت بدون اطلاع پدرش به خانه ما می‌آید و همراه یلدا دروس کنکوری را رفع اشکال می‌کند. تمام هدف و عشق زندگی محبوبه قبولی در رشته کامپیوتر_نرم افزار دانشگاه شریف است. مدام از من و یلدا در مورد دانشگاه شریف سوال می‌پرسد و وقتی ما خاطره ای از آنجا برایش تعریف می‌کنیم اشک در چشمانش حلقه می‌زند... حالا شرایط طوری شده که من و یلدا از محبوبه بیشتر استرس کنکورش را داریم! اگر قبول نشود که ناراحت کننده است. اگر قبول بشود پدرش را چه کنیم؟ من بسیار فکر کردم، اما راه حلی به ذهنم نمی‌رسد. از افرادی مثل پدر محبوبه می‌ترسم. حتی گاهی در پارکینگ او می‌بینم و بی دلیل خودم را پنهان می‌کنم و به راه حل این مشکل که حالا ما هم درگیر شدیم، باز هم فکر می‌کنم...

۳۹ نظر موافقین ۳۶ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۰۰ ، ۱۱:۰۰
آوو کادو

حالا از نزدیک درک می‌کنم که چرا می‌گویند بهشت زیر پای مادران است. در این 5 ماه بارداری از نزدیک می‌بینم که یلدا دیگر خودش نیست و تمام جسم و روحش نثار نهال شده. تمام افکار و عواطفش در راه نهال است. گاهی از خودم و یلدا می‌پرسم که چرا باید به خودمان این همه زحمت بدهیم تا مثل خودمان را تولید کنیم؟! مگر خودمان از نسخه ی دوممان چه کم داریم؟! اصلا چرا باید او از خودمان مهم تر باشد؟ و هزاران سوال بی پاسخ دیگر...

صد البته که می‌دانم این اول راه است و تازه در حال گرم کردن کنار زمین هستیم و بازی هنوز شروع نشده! بین خودمان بماند، از حالا حسودی هایم در حال گل کردن هستند! این هم از دلیل این که خار جهنم زیر پای ما پدران است!

۱۰ نظر موافقین ۳۳ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۰۰ ، ۱۲:۱۰
آوو کادو

از خانه مادربزرگ یلدا بر می گشتیم. دیدم دزدکی اشک هایش را پاک می کند. گفتم:"من اگر همچین مادربزرگ مهربانی داشتم، هیچ وقت گریه نمی کردم!" گفت:"برای نهال گریه می کنم که مادربزرگ ندارد!" تا مقصد حرف نزدم...

۱۳ نظر موافقین ۳۶ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۰۰ ، ۲۱:۴۰
آوو کادو