
باران تازه قطع شده بود. چند پسر، با عینک و ریش و پالتوی بلند، جلوی در کتابفروشی ایستاده بودند و دود سیگارشان را به باد میدادند و با صدای بلند حرف میزدند. پسرک با عجله از راه رسید، پشت شیشه ی کتابفروشی ایستاد و مثل همیشه خیره شد به دختری که از پشت ویترین و لابهلای "شاهنامه" نفیس و "من پیش از تو" پیدا بود. دختر کتابفروش شالگردنش را در آورد و خودش را روی صندلی چرخاند. روسری تا وسط سرش پس رفت و روی موجی از موهای قهوه ای شناور شد. دختر به بیرون نگاهی کرد و بی دلیل خندید... او همیشه میخندید و لبخندش را آنقدر میکشید تا گونههایش چال میافتاد. پسرک هول شد و به طرزی ناشیانه، نقش یک رهگذر را بازی کرد...
+یاور جان از تو دلگیرم! آمدی و رفتی! سری هم به ما نزدی...