کم کم دارم با اصفهان رابطه دوستانه برقرار میکنم. اولاش سخت بود که از تهران دل بکنم و بیام اصفهان زندگی کنم. تهران رو دوست داشتم چون تقریبا تمام کسایی که میشناختم تهران زندگی میکنن. قبلا زیاد اصفهان اومده بودم اما نه برای موندن و زندگی کردن. شب اولی که اومدیم اصفهان رو یادم نمیره؛ مثل شب اولی که رسیدم برلین. سرد بود. با وجود این که بهار بود، من حس میکردم برف اومده! خسته و عصبی بودم. هنوز جهیزیه م از تهران نیومده بود و ما بودیم و یه خونه ی خالی. سوار ماشین شدیم و رفتیم چهارباغ. گرسنه بودم اما میل به چیزی نداشتم. آووکادو ساندویچ خرید اما من لب نزدم. هر چی اصرار کرد فایده نداشت. آخرش صدامو بالا بردمو گفتم اینجا کجاست منو آوردی؟! من از اینجا بدم میاد! بیچاره هیچی بهم نگفت فقط دستمال کاغذی بهم داد تا اشکامو پاک کنم. اون شب دو تا ساندویچ رو صندلی عقب ماشین موند و خراب شد...
دیشب که از سینما بیرون اومدیم حس کردم اصفهان رو بیشتر از همیشه دوست دارم. رفتیم از چهارباغ ساندویچ خریدیم و اومدیم نشستیم لب زاینده رود. چقدر مردم اطرافم رو دوست داشتم! چقدر صدای آب رو دوست داشتم! خواستم بگم اگه فکر میکنید خیلی از شرایط ناراضی هستید، ممکنه چند ماه بعد همون شرایط براتون دلپذیر و دل انگیز بشه. اینو کسی که همیشه تو زندگی به خودش سخت گرفته داره میگه: به خودتون سخت نگیرید...
+شاید شروع کنم و از خاطرات برلین براتون بنویسم.