نور از لای پرده چشمانم را لمس میکند؛ بیدار میشوم، قبل ازخودم تو را به یاد میآورم. حدس میزنم که در آشپزخانه مشغول آماده کردن میزِ صبحانه هستی. لیوانِ دندانْمصنوعی روی میز کنار تختم دهن کجی میکند و برای بیست هزار و سیصد و یکمین روز متوالی به یاد می آورم که تو دیگر نیستی...
چشمانم را میبندم؛ آه میکشم و ریه هایم را از تو - پُر میکنم...
تاریکی زیر نور فراموش شده ای از یک چراغ خواب همه ی اتاق را پر کرده بود. خواب روی پلک هایم قدم های سنگین میزد. چشم هایم تسلیم نمیشدند. از روی کاناپه بلند میشوم و چرخی در خانه میزنم. یادم میآید که همیشه یلدای سفید پوش را آرزو داشتم. یلدایی که آرام آرام برف روی پشت بام ببارد و سفیدش کند... یا شاید یلدایی که لباس یک تکه و آبی رنگ بپوشد و جلویم بنشیند و ساق پاهای سفیدش روی مبل خودنمایی کند و موهای خرمایی رنگش که همیشه بوی شامپو می دهد، دلربایی کند و به کتابی که در دست دارد خیره شود و برای این پاییزِ طولانی، فال حافظ بگیرد و بی دلیل بخندد و بخندد و چالِ لپ هایش عمیقتر شود... شال گردنم را برداشتم و از پله ها بالا رفتم تا به پشت بام برسم. هیچ گوشه ی گرمی روی پشت بام نبود و من عبور شب را این بالا تا رسیدن به صبح مرور میکردم و سکوت در نگاهم و در ساختمان های اطرافم تکرار میشد و گوش هایم را میخراشید. انگار به اینجا تبعید شده شده بودم. به ارتفاعی سرد و بی تفاوت، که نا عادلانه بود.
نورِ صبح از پنجره اتاق شماره ی 102 به داخل راه یافته. با سرگیجه بیدار می شوم. لباس های دیشب هنوز بر تنم است. گرسنه هستم. یخچال را باز می کنم. پیتزای یخ کرده ای را می بینم که تقریباً دست نخورده باقی مانده؛ آن را بیرون می آورم و شروع به خوردن می کنم. آهنگ دومی که برایم فرستاده را پخش می کنم... خاطره ای از این پیتزا در ذهنم نمی آید... خاطره ای از دیشب به ذهنم نمی رسد... فقط می دانم دیشب دیر به هتل برگشتم... اینقدر دیر که متصدی پذیرش هتل خوابیده بود و مجبور شدم بیدارش کنم تا کلید تحویلم بدهد..! +به این شهر فرار کردم که وسوسه ی دیدن یلدایی که برگشته، از سرم بیرون بیاید.
از آخرین ملاقات 206 روز می گذرد... دیشب ایمیلی دریافت کردم که متن آن یک "سلام" خالی و پیوستش یک فایل mp3 بود... تا صبح نخوابیدم بارها آهنگ را گوش کردم و گوش کردم و... با وجودی که محتوای ترانه را متوجه می شدم، ترجیح دادم تک تک کلمات را در دیکشنری های مختلف سرچ کنم... اما من از هیچ چیز سر در نمی آورم... نه از منظور فرستنده و نه جوابی که باید به آن بدهم...
وقتی که تاکسی را در کنار بزرگراه نگه میدارم و پیاده می شوم... وقتی که شب ها کمتر از سه ساعت می خوابم... وقتی که از بعضی ها متنفر می شوم و حالت تهوع می گیرم... وقتی که هشت کیلو در یک ماه وزنم کم می شود... وقتی که طعمِ قهوه را حس نمی کنم... وقتی که حوصله ی باز کردن اینجا را ندارم... وقتی که مورد ظلم واقع می شوم... وقتی که هر کسی دهانش را باز می کند... وقتی که به انتقام فکر می کنم... وقتی دخترِ عکاس بوی سیگار می دهد... وقتی که مدام به این ملال فکر می کنم... حتما یک کودکِ بازیگوش وسایلِ داخل ذهنم را از هم پاشیده...!
شب گذشته تا دیروقت در کافه منتظر دخترِ عکاس بودم، قول داده بودم عکس های سفرم را نشانش بدهم؛ اما نیامد. ماشین را جلوی کافه رها کردم و پیاده به راه افتادم. هوا سرد بود. شال گردنم را محکم بستم. سر چهارراه کمی شلغم خریدم و ایستاده و بدون معطلی شلغم ها را بلعیدم. به خانه برگشتم... چند روز است که روی نمایشنامه ی جدیدم کار میکنم، مزخرف از آب در آمده؛ امروز فایل آن را حذف کردم. تلگرام و اینستاگرام را چک میکنم، کسی با من کاری ندارد. اینجا را چک میکنم، باز هم کسی با من کاری ندارد. حوصله ی هیچ فضایی را ندارم، مخصوصا نوع مجازی اش... حالا میفهمم چرا هر روز تعدادی وبلاگ تعطیل می شوند!
نمیدانم چرا دعوتِ دیشب را پذیرفتم... چهارشنبه صبح شماره اش را روی صفحه گوشی پدیدار شد، با دستِ لرزان پاسخ دادم و برای پنج شنبه شب به یکی از گران قیمت ترین رستوران های تهران دعوت شدم... ساعت 9 شب پنجشنبه ماشین را به سختی در پارکینگ جا دادم (دستم قدرت عوض کردن دنده را نداشت و متصدی پارکینگ به من خیره شده بود). با آسانسور بالا رفتم. به سالن رستوران که رسیدم دلم را چنگ میزدند. میز شماره 13 را پیدا کردم که دو نفر انتظار مرا می کشیدند. از روی صندلی بلند شدند و استقبالشان از من گرم بود اما ذهن من خیره مانده بود و زمانم ایستاده بود... یلدا مانتوی عجیب و جلوباز شیری رنگی پوشیده بود که بعضی از قسمت های آن با پارچه رنگ مخالف تزئین شده بود و شالی مشکی که روی آن سنگ دوزی شده بود موهایش را پوشانده بود. به شدت از دیدن ظاهر آن جا خوردم*. دیگر عینک به چشم نداشت و حتی میتوانم بگویم رنگ چشمانش تغییر کرده بود! انگار دَه سال بزرگتر شده بود... آن آقای بسیار باریک اندام هم که موهای زرد رنگش آدم را یاد توییتی می اندخت، با تمام جبروت لباس های خود ظاهر شده شده بود: کت و شلوار طوسی و کراوات مارک کیتون، کفش چرم ویلیامز، ساعت رولکس... خودم را روی صندلی مقابل آنها انداختم. کمی گره ی کراواتم را شُل کردم. حس سرگیجه و تهوع امانم را بریده بود... نامش یان (jan) است و کمی فارسی حرف زدن را از یلدا یاد گرفته؛ پدرش آلمانی و مادرش اسپانیایی تبار است. عشق دیدن آسیا و ایران را دارد و اولین سفر خود به ایران را تجربه می کند. یلدا پیشنهاد انگلیسی صحبت کردن را می دهد تا هر سه نفر مشکلی نداشته باشیم و از من خواست که راجع به آثار تاریخی و طبیعی ایران برای یان صحبت کنم اما زبانم برای فارسی حرف زدن هم نمی چرخید و فقط دلم میخواست روی همه چیز بالا بیاورم... از من درخواست کردند که در سفر به اصفهان، یزد، فارس، خوزستان و کرمانشاه همراهی شان کنم و راهنمای آنها در مناطق بکر باشم... یان گفت که یلدا همیشه از تو تعریف می کند و می گوید بهترین همسفر دنیا هستی! حس مذاکره بر سر خاک اروپا با هیتلر و استالین را داشتم... دلم میخواست هیچ پیشنهادی را قبول نکنم و فقط فرار کنم وقتی عکس های ماه عسلشان در اسپانیا را نشانم میدادند...
*موهایش دیگر خرمایی نبود، حتما یان رنگ مشکی را دوست دارد...
شهریورِ امسال، صبحِ زود می گذرد... بیرون زدن در تاریکی... احساس خواب آلودگی سر شب... سرعت گرفتنِ زمان... نسیمِ خنک صبحگاهی... انگور های شیرین... قاصدک هایی که منتظرشان هستم... موسیقی های ملایم در ماشین... هلو انجیری ها رسیده... نبودِ سفر... هوسِ کلبه... توهم بوی نَم چوب در جنگل... نبودِ قدم زدن کنارِ دریا و حتی ندیدن طلوع... شُکر... شهریورِ امسال می گذرد...
دیروز، نزدیکِ ظهر، موهای خرمایی روی ذهنم مانند جارو کشیده می شد...تصمیم گرفتم به یاد جوانی در جاده های خلوت رانندگی کنم و موسیقی گوش کنم و فکر کنم... ساعت دو بعد ازظهر با ماشینی که امسال کولرش باد داغ می دهد به جاده زدم؛ گوشی را هم جا گذاشتم که کسی مزاحمم نشود... ساعت چهار و ده دقیقه که از فرطِ تشنگی، فهمیدم کیف پولم را جا گذاشته ام... اما مشکلِ اصلی تشنگی نبود! مشکل آمپر بنزین بود که خیلی نزدیک به E شده بود...!
هوا ابری و بهاری است. با سرعت کمی رانندگی می کنم و اندکی از ذهنم درگیرِ سفر است. فریدون فروغی پخش می شود و با شعرش زمزمه می کنم که دیگر دل با کسی نیست... ناخودآگاه سکانسی از زندگی در ذهنم مرور می شود... آن روز که هوای ابریِ بهاری بر ذهن ها غالب بود. روی چمن دراز کشید. کنارش نشستم. در اثر جاذبه شال او پایین افتاد و مقداری از موهای خرمایی رنگش پیدا شد. چند بار چشمانش را باز و بسته کرد. نفس عمیقی کشید و آرام گفت: دلم میخواهد روی ابر های بنشینم و حداقل نیمی از کره ی زمین را بگردم. گفتم اگر ابر ببارد، تمام می شود و تو زمین می خوری. گفت: پس تو چه کاره ای؟! آن پایین منتظر باش تا مرا بگیری که زمین نخورم...!
عکس: آووکادو/ 1395.1.23 +بشنوید
دریافت پیشنهاد: شرکت در انتخابات 25 فروردین ماه! کلیک