اعترافات یک درخت

مجله ی هنری - درختی...

اعترافات یک درخت

مجله ی هنری - درختی...

<قاب شعر>

مثل یک بوسه نشستم تهِ آن گونه ی چال

اخم کردی و من از چاله به چاه افتادم

"یکتا رفیعی"

طبقه بندی درختی
آووکادو در فصول گذشته

لوگوی اعترافات یک درخت

۲۸ مطلب با موضوع «موسیقی» ثبت شده است

دیشب را با یارِ مهربانی گذراندم. این همراهی و ساعت ها قدم زدن و خاطره بازیِ دو نفره در خیابان های شهر، حسِ آرامش را به من هدیه داد. امیدبخش ترین وقایع زندگی در همین قدم زدن ها و گفتگوهای دوستانه شکل می گیرد و در ذهن آدمی رسوب می کند... شام را در رستورانی شیک صرف کردیم و صاحب رستوران از عشقِ عمیق ما شگفت زده شده بود و حاضر نشد پولی از ما دریافت کند... بعد از شام، نشستن در پارک، زیرِ درختِ گیلاس، رویایی ترین منظره ی شب را رقم زد... بستنیِ زعفرانیِ نیمه شب هم آنقدر گرم و خوشمزه بود که از دهان جذب می شد نه معده... رانندگی در اتوبان های خلوت در بامداد، لذت بی مثالی داشت، مخصوصا وقتی ابی می خواند و یارم همراه با آن زمزمه می کرد... نزدیکِ صبح هم کنارِ اتوبان، روی صندلی های ناراحتِ ماشین، راحت و آسوده دستِ یار را گرفتم و خوابیدم ...
... امروز صبح، زود بیدار شدم، چون شبِ گذشته زود خوابیده بودم!

+بشنوید

دریافت

۴۰ نظر موافقین ۲۳ مخالفین ۴ ۲۸ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۱۵
آوو کادو

امسال با سینما قهر بودم و بر خلاف گذشته، هیچ فیلمی از جشنواره (فجر) را ندیدم... با خودم فکر می کردم ممکن است در سینما آدم‌ِ دوست‌داشتنی‌ام را گم کنم و بعد هرچه صدایش کنم، هرچه صندلی ها و پرده‌ها را دست بکشم، خنده های یواشکی‌ اش پیدا نشود. امروز با حالتی سنگین و بی‌حوصله خودم را از پلّه ها بالا کشیدم، به دفتر که رسیدم، خانم "س" شیرینی تعارف کرد؛ توجهی به او نداشتم... خاطراتت تشریف آورده بودند... تو جیغ میزنی و من دستهایم را به نشانه‌ی تسلیم بالامی‌آورم و خیره می‌شوم توی چشمهایت و آن خنده‌ی شیطنت‌بارت که مثل همیشه بود... یا آن روز که بر لبه کاناپه دست راستم را تکیه دادم و با خودم فکر کردم کاش چال گونه هایش را از من نگیرد، یادم هست دست کشیدم بر گونه و لبهایم، انگار می‌خواستم زیر لب چیزی بگویم... یا آن روز که از پلّه های آن قلعه دویدیم و بالا رفتیم... پلّه ها خطرناک اند. اکثر پلّه ها هیچ دستاویزی ندارند. پلّه های بی‌نَرده... همیشه میگفتی که ذهنت نَرده ندارد...
عکس: آووکادو/لرستان-قلعه فلک الافلاک/ 1392.2.21

دریافت

۳۹ نظر موافقین ۲۰ مخالفین ۴ ۲۱ بهمن ۹۴ ، ۱۸:۴۵
آوو کادو
امروز به این نتیجه رسیدم که ما پنجره هایی بودیم در دیواری سخت، حتی معمار ما را با زاویه ای کار گذاشته بود که همدیگر را نبینیم مگر در آینه؛ قطعا معمار بهتر از پنجره ها نور را می شناسد...
عکس: آووکادو/پل خواجو-اصفهان/ 1393.8.29
+بشنوید
دریافت
۳۱ نظر موافقین ۲۰ مخالفین ۴ ۱۰ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۱۵
آوو کادو

عکسِ بالا تنها یک جفت اسنک ساده نیست. این اسنک ها کپسول دوران اند؛ یک دفترچه ی خاطراتِ دانشجویی. هر بار که به آنها نگاه می کنم می توانم ساعت ها، انبوهی از خاطرات خوبِ دانشجو بودنم را مرور کُنم. دورانی که بعد از ساعت ها پیاده روی، انرژی از دست رفته را از این اسنک های داغ و تازه پس می گرفتیم. اکنون این خاطراتِ خوب مأمور قتلم شده اند. خاطرات بد از یاد می روند، خاطرات خوب ماندگارند. می مانند و می کُشند... دیروز جوابِ نهایی پذیرش را گرفتم و احتمالا سال بعد باز هم دانشجو شوم اما شرط می بندم آنجا دیگر از این نوع خاطرات تولید نخواهد شد...
عکس: آووکادو/ 1393.7.3
عنوان:هوشنگ ابتهاج
+بشنوید

دریافت

۴۰ نظر موافقین ۱۴ مخالفین ۳ ۰۹ بهمن ۹۴ ، ۱۱:۳۵
آوو کادو


بارانِ امروز را دوست داشتم؛ برای موهایت که زیر باران رنگ تازه ای می گیرند، برای کوله پشتی ات که سنگین می شود، برای کفش و جورابِ خیست، برای دستانِ یخ زده ات... اما انگار چیزی در صورتت کم است! تو بیشتر اوقات اخم می کنی. از خودت بیرون نمی‌روی. نمی خندی و این سرکوبِ من است. شاید نبودِ خنده ات نوعی فراموشی ست، همیشه آرزو کرده ام لبخندی باشم که به لبانِ تو سفر کنم و در آنجا خانه بسازم، اما نمی دانم مرا می پذیری یا نه؟ بخند! خنده های تو برای من یک موقعیت شگفت انگیز است. وقتی می خندی لبانت شرابی نایاب می شود، یا سیر ترشی هفت ساله! گاهی هم عسل طبیعی، که همه ی این ها درمانِ طبیعیِ دردهای من است...
+بشنوید

دریافت
۲۵ نظر موافقین ۱۸ مخالفین ۲ ۰۳ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۳۰
آوو کادو

امروز هوا ابری نبود، اما از آسمان، دلتنگی‌ می‌بارید. رفت، اما صدایش در چشمانم جا مانده است. اصوات، چشمانم را فشار می دهند. دستانش را دیدم، آهنگ رفتن داشتند، آنها را در هوا برایم تکان داد... سوار هواپیما* شد... دستان سردم را روی گوش هایم گذاشتم... انگار در سرم موتور ده ها هواپیما را روشن کرده بودند... صدای هواپیماها داشت گوشم را کَر می کرد... بالاخره پرواز کرد... ساعت‌ها در میانِ ابرهایِ هولناکِ آواره و سرگردان خواهد بود و بعد در سرزمینی دیگر، خودش را روی زمین می کشد و آسوده می شود. من خاموش و بی‌صدا بر می‌گردم، شاید دیگر هیچ وقت او را نبینم اما در عوض، چیزی در من جا ماند که با آن در خانه ام، جای خالی اش را تماشا خواهم کرد.
*شنبه 8:45 صبح/فرودگاه امام خمینی/پرواز تهران-فرانکفورت
+بشنوید

دریافت

۳۳ نظر موافقین ۱۴ مخالفین ۲ ۲۶ دی ۹۴ ، ۲۰:۱۷
آوو کادو


همین امشب دلم می خواهد یکی باشد که بی خبر دستش را بگیرم و به سفر ببرم. یک جا نزدیکِ دریا؛ ولی جنگل باشد. کلبه ای کوچک هم در اختیارمان باشد. صبح ها موهایش را ببافم و او برایم از دغدغه هایش بگوید؛ ظهر ها ماهی و سیب زمینی را روی ذغال کباب کنیم؛ عصرهای سفر، بعد از شکستن هیزم برای شومینه، بروم روستای نزدیک و کمی نان تازه بخرم و او کنار پنیر و خیار و گوجه بگذارد و لقمه هایش بوی دستانش را بدهد. شب ها هم پیاده تا ساحل برویم و موقع برگشت خسته باشد! از ساحل تا کلبه او را کول کنم. اواخر شب، پیرهنِ آبی رنگش را به تن کند من جلوی شومینه پاهای خسته و یخ زده اش را ماساژ بدهم و او قصه گفتن بلد باشد. جایی می خواهم که تکنولوژی به آنجا نرسیده باشد، دوربین و موبایل و اینترنت و روزنامه نباشد. فقط صدای باد باشد و بوسه و پیاده‌روی. از همه ی این ها مهم تر! سرد باشد! تا بهانه ای شود مدام در آغوشش بگیرم...
+بشنوید

دریافت
۳۴ نظر موافقین ۱۷ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۴ ، ۲۰:۲۹
آوو کادو
تمام مدت کلاسِ جبرانیِ امروز، دختر و پسری با تکه ای کاغذ نامه نگاری می کردند... با وجود تمام بد اخلاقی ام سر کلاس، چیزی به آنها نگفتم! حتی می خواستم به آنها بگویم که راحت باشند و کاغذ را از من پنهان نکنند اما بهتر بود ذوقِ کار برایشان باقی بماند. بعد از کلاس از جای نامعلومی سر درآوردم... کاغذ سفید نداشتم؛ پشت برگه ی حضور و غیاب برایت نامه نوشتم: تو اینجا نیستی هوا سرد است. خانه ای که پناهم در دل جنگل است. هر چه بود تمام شد. خواب عمیقی بر چشمهایم سنگینی می کند. اما اگر خواستی سراغم را بگیری به خانه ام، بیا. من اینجایم، در قلب جنگل... فقط یادت باشد که هنگام آمدن احتیاط کنی. آدم ها گرگ شده اند. می ترسم تو را هم تکه تکه کنند!
عکس از Timothy Borkowski
+بشنوید
دریافت
۳۸ نظر موافقین ۲۲ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۴ ، ۱۹:۳۸
آوو کادو

دیدن 2 ساعته ی تو، آن هم در پارکِ کنارِ فرودگاه خیلی لذت بخش نیست... امروز وقتی با تو بودم بیشتر احساس سرما می کردم تا عشق! یقه ی پالتوی بلندِ جدیدم را بالا دادم و به گردنم چسباندم اما گرمایش به اندازه ی نَفَس تو نبود... چاره اى جز پذیرفتن نیست؛ وقتى که قرار است تمام اتفاقات جهان دست به دست هم دهند تا تو سُر بخورى در دهان مبهم سرنوشت، خودم دستانم را از پشت به کمرت می چسبانم موهایت را می بوسم و تو را هُل می دهم...! مراقب کفش هایت باش...
+بشنوید

دریافت

۳۸ نظر موافقین ۱۷ مخالفین ۱ ۰۳ دی ۹۴ ، ۱۶:۵۵
آوو کادو

همانندِ مَرد تشنه‌ای که تمام چهره‌اش را در آبِ چشمه فرو می‌برد؛ دامنت پر از تخیل و رویاست، پر از قایق و بادبان و دریاهای پهناوری که بادهای فصلیِ آن‌ها مرا به سرزمین‌های وسوسه‌انگیز می‌برند. بگذار صورت بر دامنت بگذارم. می خواهم به گونه‌ی از خود بی‌خود شوم که انگار شرابِ نابِ تمامیِ رویاها را تا تَه سَر کشیده‌ام.
عکس از  René Maltête

+بشنوید

دریافت

۲۷ نظر موافقین ۱۹ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۴ ، ۰۰:۲۷
آوو کادو