پیش آمده که مهمان باشم و چند ساعت از نیمه شب گذشته باشد و خواب از چشمانم فرار کرده باشد و مثل شب گرد در خانه ی عمویم راه بروم و از پنجره، کوچه را تماشا کنم و با گلدان های پشت پنجره ی آشپزخانه پچ پچ کنم و با آنها آشنا شوم؛ بعد دختر عمو جان که آمده سر یخچال آب بنوشد با دیدن من از جایش بپرد و از ترس خشک شود و نفسش بند بیاید... بگذریم که وقتی آرام شد برایم نسکافه آماده کرد و جای گلدان های سخنگو را گرفت...
این روزها یا سَر کلاس هستم یا پشت میز بین کاغذها و کتاب ها شنا می کنم. لابه لای این شلوغی، سَری به اینجا و دوستان وبلاگی می زنم، آنها و نظراتشان را می خوانم... خواندن... خواندن... خواندن... خسته ام از خواندن و نوشتن... امروز نامه ای به مدیران بیان ارسال کردم و از آنها درخواست کردم که بخشی برای کامنت صوتی برای هر پست طراحی کنند. چیزی شبیه آن علامت میکروفن گوشه سمت راست در تلگرام... به نظرم حسی که در یک جمله صوتی وجود دارد را نمیتوان با چند خط نوشتن منتقل کرد... به هر حال تا راه افتادن این ایده در بیان، خوشحال می شوم که گاهی کامنت های صوتی خودتان را ضبط و برای من آپلود کنید و لینک آن را در قسمت نظرات ارسال کنید.
+تمام دیشب و امروز ذهنم درگیر انتشار این پست بود... شاید "کامنت صوتی" ایده ی خوبی برای تمام دوستان بلاگر نباشد؛ به هر حال من از دریافت کامنت های صوتی شما بسیار خوشحال می شوم... اما مراقب باشید چون همه مثل من نیستند...
همراه با دخترِ عکاس از سالن تئاتر بیرون می آیم. هوا تاریک شده، از شدتِ سرما به داخل خودرو می خزیم. بخاری را روشن می کنم و با سرعت کمی در بزرگراه رانندگی می کنم. قوطی آهنی که سوارش هستیم برایمان موسیقی پخش میکند؛ چه آهنگی*؛ پرت می شوم به چهار سال پیش... آن زمان حرکتی با عنوان "دابسمش" رسم نبود، اما من ماهی یک بار ماشینِ پدر را قرض می گرفتم تا با یلدا پرسه بزنیم و برای یلدا این آهنگ* را لب خوانی کنم و او کِیف کند... بر می گردم به زمانِ حال؛ روی صندلی سمت راستم دختری نشسته. دلم می خواهد او را از ماشین به بیرون پرت کنم. این صندلی فقط جای یلداست. با اخم نگاهش می کنم. سرش را پایین می اندازد. تلخی داستان همین جاست؛ این که زخمی مخصوص به خودت داشته باشی که حتی نتوانی به دیگران نشانش دهی... پدال گاز را تا جایی که می توانم فشار می دهم...
در راستای این پستِ جولیک، کاری از دستِ من بر نمی آید جز خواندن حمد و اخلاص... اما می خواهم اشاره کنم که لازم نیست کاری برای مادرتان انجام دهید؛ فقط کافیست به اوضاع زندگی خودتان رسیدگی کنید و خوب باشید! حالِ مادرها با خوب بودن فرزندانشان، خوب می شود... بگذارید مادرتان به همه چیزِ شما افتخار کند... *پروردگارت فرمان داده جز او را نپرستید و به پدر و مادر نیکی کنید، هر گاه یکی از آنها - یا هر دو آنها - نزد تو، به سن پیری برسند کمترین اهانتی به آنها روا مدار، و بر آنها فریاد مزن، و گفتار لطیف و سنجیده بزرگوارانه به آنها بگو.
با عجله وارد می شود و رو به رویم می نشیند. بوی عطری ملایم و شیرین به مشامم میرسد. این روزها سرش شلوغ است و خود را برای اولین نمایشگاهش آماده میکند. پوستر نمایشگاه را از کیسه ای بیرون می آورد و با ذوق نشانم میدهد. با دقت نگاه میکنم و غرق در پوستر می شوم. کافه چی منو را می آورد. سفارش دادن را به او می سپارم. باز هم به پوستر سیاه و سفید نگاه میکنم. و به حرف هایی فکر میکنم که باید در روز افتتاحیه بزنم. صدای او پس زمینه ی پوستر است. همه چیز را با جزئیات توضیح میدهد. اعتراف میکنم که فقط نیمی از حرف هایش را با دقت گوش دادم. کافه چی شام را می آورد. پوستر دیگری از کیسه بیرون می آورد و به کافه چی میدهد تا پشت شیشه نصب کند. از پوستر بیرون می پَرم. گوشی را بر میدارم و از میز عکس می اندازم؛ می پرسد که برای اینستا است؟ با سرم پاسخ منفی میدهم؛ زبانم را گاز میگیرم که مبادا اینجا را فاش کنم و بگویم عکس برای وبلاگی است که خوردنی ها را هم اعتراف میکند. هیچ وقت اینجا را برای هیچ آدم حقیقی رو نکرده ام؛ شاید رویه را تغییر بدهم؛ شاید اولین نفر او باشد...!
+فردا بعداز ظهر افتتاحیه نمایشگاه "کافه گرد" است و تا این لحظه مجریِ مراسم هیچ فلسفه ای برای گفتن آماده نکرده است!
من معتقدم که کتاب صوتی را باید دونفره استفاده کرد و اصلا فلسفه کتاب صوتی همین است که دو نفر همدیگر را در آغوش بگیرند و با هم سکوت کنند و با هم بشنوند؛ با این تفاصیل، همین حالا روی کاناپه دراز کشیده ام و یک نفره در حال لذت بردن از هدیه ی میز کارم هستم... متشکرم آشنای عزیز...
شب گذشته تا دیروقت در کافه منتظر دخترِ عکاس بودم، قول داده بودم عکس های سفرم را نشانش بدهم؛ اما نیامد. ماشین را جلوی کافه رها کردم و پیاده به راه افتادم. هوا سرد بود. شال گردنم را محکم بستم. سر چهارراه کمی شلغم خریدم و ایستاده و بدون معطلی شلغم ها را بلعیدم. به خانه برگشتم... چند روز است که روی نمایشنامه ی جدیدم کار میکنم، مزخرف از آب در آمده؛ امروز فایل آن را حذف کردم. تلگرام و اینستاگرام را چک میکنم، کسی با من کاری ندارد. اینجا را چک میکنم، باز هم کسی با من کاری ندارد. حوصله ی هیچ فضایی را ندارم، مخصوصا نوع مجازی اش... حالا میفهمم چرا هر روز تعدادی وبلاگ تعطیل می شوند!
از هتل بیرون میزنم. سنگ فرشِ پیاده رو یخ بسته؛ آهسته با کفش های تازه ام قدم می زنم. به غیر از همین کفش ها و یک روسری برای خواهرم، چیز دیگری بین مغازه های نسبتا لوکس این شهر نظرم را جلب نکرده. یقه پالتو را به صورتم می چسبانم. سوز سرد صورتم را خط می اندازد. مسیر جدیدی پیش می گیرم. حدودا یک ساعتی پیاده روی می کنم. به بازاری قدیمی می رسم. قسمتی از بازار مخصوص فروش لوازم باغبانی و بذر گیاهان است. با یک نایلون پُر از بذر و افشانه گیاهان وارد یک کافه قدیمی در همان بازار می شوم. کافه ای که هیچ چیز برای جلب توجه ندارد جز عطر بی نظیر قهوه اش. حالا کمی راضی تر به نظر می رسم!
بعد از برگزاری میان ترم درس مقاومت مصالح و نمرات افتضاح (میان ترم حذفی از 10 نمره_بالاترین نمره 3.7 !)، دانشجویان این کلاس نامه ای به مدیر گروه نوشته اند و زیر آن را با امضا سیاه کرده اند و از من شکایت کرده اند. این دانشجویان من را سخت گیر و بیمار روانی خوانده اند و گفته اند من باعث می شوم که آن ها از دانشگاه فرار کنند و خواستار تعویض استاد این درس شده اند! کاری به دانشجویان این کلاس ندارم اما از مدیرگروه انتظار نداشتم که به من بگوید که نمرات را در عدد 2 ضرب کنم وگرنه شغلم به خطر می افتد! باور کنید فقط یک سوم از مباحثی که در زمان دانشجویی خودم تدریس میشد را برایشان گفته م؛ یک سومِ ساده ی آن...
عکس: آووکادو/مسابقه نقاشی خیابانی در دانشگاه به مناسبت روز دانشجو/اثر مشترک من و یلدا/ 1392.9.16