بنا به درخواست دوستی آشنا، عکسی از میز کار آووکادو تهیه شده و در معرض نمایش عموم قرار گرفته است! عمر این میز حدودا شانزده سال می باشد و روزهای مدرسه، دانشگاه و کار کردن من را دیده است. بارها قصد کردم که یک میز جدید و بزرگ و خوش آب و رنگ را جایگزینش کنم اما دلم اجازه نمی دهد، آخر این میز مرا به خاطر سپرده است! لابه لای ترک چوبش خیلی چیز ها جا مانده: مثل اولین سیستم کامپیوترم که کلی برایش ذوق داشتم و بعد ها جای خود را به لپ تاپ داد؛ شب های درس خواندنم برای کنکور؛ سناریو هایی که پاره کردم؛ کتاب هایی که مطالعه کردم؛ نامه هایی که برای یلدا نوشتم؛ روزهای شاد بودنم؛ شب های غم انگیزم؛ حتی نمونه سوالات دانشجویانم و خوراکی های مورد علاقه ام را می داند! اگر چه تنها نقطه ی ضعفش کوچک بودنش است و مجبورم کرده پرینتر را روی میزی کوچک تر در کنارش بگذارم اما دلی بزرگ برای به خاطر سپردن من دارد... +عکس روی دیوار هر هفته تعویض می شود... شانس شما این هفته عکس فوق العاده است! (مارلون براندو درحال گریم برای فیلم پدرخوانده)
باید اعتراف کنم که هیچ گاه آشپزی را کاری وابسته به جنسیت ندانستم و معتقدم آشپزی یک هنر است که زمینه ی استعدادی را لازم دارد؛ مانند نقاشی یا حتی نجاری! اما این هنر در ایران برای برخی افراد جنبه ی حرفه ای را دارد، برای بعضی افراد جنبه ی تفریح و برای دسته ی سوم جنبه ی اجبار! هر موقع در منزل بیکار هستم و به انجام کاری فکر می کنم که حس و حال بهتری داشته باشم، آشپزی بهترین گزینه است.
مدتیست مرض کافه گردی ام تشدید شده و تقریبا یک سوم از درآمدم را در کافه ی محبوبم خرج می کنم. کافی است کار تمام شود، به ناگاه باید خودم را مقابل کافه پیدا کنم... حس میکنم کافه ها جای خوبی برای فکر کردن هستند؛ شاید هم جای خوبی برای فرار از فکرها... می توان ساعت ها به افرادی که می آیند و می روند نگاه کرد و فکر کرد و فکر کرد... به زوج های جوان که عمده مخاطبان کافه ها هستند. به پیرمردهای شیک و خانم های جوان. به گروه های دانشجویی که برای جشن تولد کافه را انتخاب می کنند. به افرادی که می آیند برای سیگار کشیدن. به آن دخترِ عکاسی که در کافه کار می کند و لحظه های افرادِ کافه گرد را به طرز کاملا هنرمندانه ای ثبت می کند. آن دختر پر انرژی که عاشق کارش است، هرچند بعضی از مشتری ها با رفتارشان او را آزار دهند. امروز غروب، دل را به دریا زدم و از او خواستم کنارم بنشیند و عکس های دوربینش را نشانم دهد. کافه شلوغ و پر از مشتری بود اما او کار را رها کرد و بیش از یک ساعت وقتش را به من داد. آنقدر عکس هایش را دیدم و خاطره هایش با هر عکس را شنیدم که باتری دوربینش تمام شد... حس کردیم صحبت باقی است؛ من او را به قهوه فرانسه دعوت کردم و او مرا به چیپس و پنیر...!
ساعت 2 بامداد... از میزِ کار جدا می شوم... قهوه جوش مسی را روی اجاق میگذارم... با فنجانِ قهوه به حیاط می روم... روی تخت می نشینم... نورِ ماه حیاط را روشن کرده... شعری را در ذهنم می خوانم... نفس می کشم... سرفه می زنم... سرما به پوستم برخورد می کند... دستانم را دور خودم حلقه می کنم... خودم را مرور می کنم... خدا را حس می کنم که زیر درخت خرمالو نشسته... شُکر می گویم... لبخندی می زند و مرا در آغوش می گیرد... گرم می شوم...
*از پروردگار خود آمرزش بطلبید و به سوی او باز گردید که پروردگارم مهربان و دوستدار (بندگان توبه کار) است.
فقط چند ساعت از شروع سفر با خودم گذشته بود؛ عصا به دست در حال بالا رفتن از یک تپه ی مُشجّر بودم که به طور اتفاقی هفت جوانِ آشنا را ملاقات کردم. پنج نفر از دانشجوهایم در ترمِ گذشته و دو نفر از دوستانشان. بعد از احوال پرسی گرمِ آنها (که واقعا انتظارش را نداشتم) چای را مهمانشان بودم. وقتی متوجه شدند در سفر تنها هستم، به شب نشینی شان دعوتم کردند. با اصرار زیاد دعوتشان را پذیرفتم و شب را در کمپ آنها گذراندم... خیلی وقت بود که با جوانان پر انرژی معاشرت نداشتم و در چادر نخوابیده بودم... آن شب یادِ یلدا و دوران دانشجویی خودم هر از گاهی خطی روی ذهنم می کشید اما تمام سعی م را کردم که در لحظه زندگی کنم...
از روز جمعه درحال تجربه ی شدیدترین سرماخوردگی زندگی ام هستم؛ طوری از پا درآمدم که حتی توان راه رفتن و غذا خوردن را هم ندارم و قاشق های سوپی را که خواهرم هر چند ساعت یک بار در دهانم می گذارد، به سختی پایین می دهم. همین الان بعد از دو روز گوشی ام را روشن می کنم. با رئیس دانشکده و رئیس دو آموزشگاه تماس می گیرم. لازم نیست درخواستی داشته باشم؛ خودِ آنها با شنیدن صدای تغییر یافته و وحشتناکم تا شنبه ی آینده تمام کلاس هایم را تعطیل می کنند و مرخصی تا آخر هفته صادر می شود! کار تئاتر هم که تا بعد از محرم تعطیل است، پس من در حال حاضر یک آدم مریضِ فوق العاده بیکار هستم! فقط باید یک کار را تمام کنم... می خواهم محکم باشم و پیشنهاد یک سفر را رَد کنم، سپس از زندگی و مرخصی ام لذت ببرم... شاید هم با خودم سفر بروم...
نمیدانم چرا دعوتِ دیشب را پذیرفتم... چهارشنبه صبح شماره اش را روی صفحه گوشی پدیدار شد، با دستِ لرزان پاسخ دادم و برای پنج شنبه شب به یکی از گران قیمت ترین رستوران های تهران دعوت شدم... ساعت 9 شب پنجشنبه ماشین را به سختی در پارکینگ جا دادم (دستم قدرت عوض کردن دنده را نداشت و متصدی پارکینگ به من خیره شده بود). با آسانسور بالا رفتم. به سالن رستوران که رسیدم دلم را چنگ میزدند. میز شماره 13 را پیدا کردم که دو نفر انتظار مرا می کشیدند. از روی صندلی بلند شدند و استقبالشان از من گرم بود اما ذهن من خیره مانده بود و زمانم ایستاده بود... یلدا مانتوی عجیب و جلوباز شیری رنگی پوشیده بود که بعضی از قسمت های آن با پارچه رنگ مخالف تزئین شده بود و شالی مشکی که روی آن سنگ دوزی شده بود موهایش را پوشانده بود. به شدت از دیدن ظاهر آن جا خوردم*. دیگر عینک به چشم نداشت و حتی میتوانم بگویم رنگ چشمانش تغییر کرده بود! انگار دَه سال بزرگتر شده بود... آن آقای بسیار باریک اندام هم که موهای زرد رنگش آدم را یاد توییتی می اندخت، با تمام جبروت لباس های خود ظاهر شده شده بود: کت و شلوار طوسی و کراوات مارک کیتون، کفش چرم ویلیامز، ساعت رولکس... خودم را روی صندلی مقابل آنها انداختم. کمی گره ی کراواتم را شُل کردم. حس سرگیجه و تهوع امانم را بریده بود... نامش یان (jan) است و کمی فارسی حرف زدن را از یلدا یاد گرفته؛ پدرش آلمانی و مادرش اسپانیایی تبار است. عشق دیدن آسیا و ایران را دارد و اولین سفر خود به ایران را تجربه می کند. یلدا پیشنهاد انگلیسی صحبت کردن را می دهد تا هر سه نفر مشکلی نداشته باشیم و از من خواست که راجع به آثار تاریخی و طبیعی ایران برای یان صحبت کنم اما زبانم برای فارسی حرف زدن هم نمی چرخید و فقط دلم میخواست روی همه چیز بالا بیاورم... از من درخواست کردند که در سفر به اصفهان، یزد، فارس، خوزستان و کرمانشاه همراهی شان کنم و راهنمای آنها در مناطق بکر باشم... یان گفت که یلدا همیشه از تو تعریف می کند و می گوید بهترین همسفر دنیا هستی! حس مذاکره بر سر خاک اروپا با هیتلر و استالین را داشتم... دلم میخواست هیچ پیشنهادی را قبول نکنم و فقط فرار کنم وقتی عکس های ماه عسلشان در اسپانیا را نشانم میدادند...
*موهایش دیگر خرمایی نبود، حتما یان رنگ مشکی را دوست دارد...
از تمامِ ساعاتِ ایامِ پرمشغله، بدترین دشمنِ من ساعتِ 6 صبح است! می بایست برخیزم و از تخت جدا شوم. اما هنوز یک دقیقه ی خوب در پیش دارم که پتو را روی سرم می کشم، سرمای پاییزی از پنجره داخل می شود، از زیرِ پتو آن را حس میکنم... نمی توانی تصور کنی این لحظه چقدر آغوش تو را کم دارد...
صبحِ جمعه؛ انجیرِ درختمان تمام شده است و حالا باید تا چند ماه دیگر نازِ خرمالوی پیر را بکشم! فکرم پیش درختان نیست... صورتم را اصلاح میکنم، با حوصله و دقت آماده می شوم و لباس آراسته ای به تن میکنم. بعد از یک سال به جای کمربند از ساس بند استفاده میکنم، حس خوبی به من می دهد... به کافه ای که صبحانه های خوشمزه دارد می روم و طوری پشت میزِ چهار نفره می نشینم که انگار منتظر شخص یا اشخاصی هستم. این جمعه دلم دیدار می خواهد... دیدار یک دوست خیلی قدیمی یا شاید هم دیدارِ اتفاقی یکی از دوستان مجازی! از آن مدل های سَرو گونه که با صمیمیت می روند و خوشمزه جات می خورند و عکس میگیرند و دل بقیه را آب می کنند! ولی من آدمِ یخ زده ای هستم و معمولا دیر صمیمی می شوم؛ میدانم هر کس در اولین دیدار با من خسته می شود و کار به خوشمزه جات نمی کشد و مجبور است خودش را با گوشی هوشمندش سرگرم کند و بعد هم از من فرار کند... صبحانه ام را با دقت و تفصیل میل میکنم... به فکر فرو می روم... کدامیک از شما دویست و سی نفر می توانست در این صبح جمعه روبه روی من نشسته باشد و در این صبحانه ی خوشمزه با من شریک باشد مرا به حرف بیاورد و از بد اخلاقی اولیه ی من فرار نکند!؟ به تک تک نام ها فکر میکنم... بهتر است یک درختِ مجازی باقی بمانم...
به اسامی موجود در لیستِ تلگرام نگاه میکنم؛ چند بار بالا و پایینِ آن را بررسی میکنم اما در آن لیستِ بلند، همدمی برای انتهای شب پیدا نمیکنم. سرم را روی میز میگذارم و در فکر فرو می روم. لحظه ای بی فکر، در فکر می مانم! بوی پاییز پشت پنجره است. حس میکنم دلم باران می خواهد. بارانی که آسفالت خیابان ها را خیس کند. بارانی که نَرم ببارد و اندوه دل را با لطافت بشوید... بارانی که تنم را خیس و دلم را گرم نماید... عکس: آووکادو/ 1394.9.2