شهریورِ امسال، صبحِ زود می گذرد... بیرون زدن در تاریکی... احساس خواب آلودگی سر شب... سرعت گرفتنِ زمان... نسیمِ خنک صبحگاهی... انگور های شیرین... قاصدک هایی که منتظرشان هستم... موسیقی های ملایم در ماشین... هلو انجیری ها رسیده... نبودِ سفر... هوسِ کلبه... توهم بوی نَم چوب در جنگل... نبودِ قدم زدن کنارِ دریا و حتی ندیدن طلوع... شُکر... شهریورِ امسال می گذرد...
اگر صبحِ جمعه ساعت شش بیدار شدید و دیگر خواب به چشمانتان نیامد؛ بهترین کار رسیدگی به درختانِ باغچه و گلدان های منزل است... آنها را ببوسید و نوازش کنید؛ میوه هایشان را با دقت و ظرافت جدا کنید؛ حتی می توانید موسیقی مورد علاقه تان را برایشان پخش کنید یا برایشان شعر بخوانید!
آخر هفته بود و دوستان جمع بودند؛ توپ والیبال در چرخش بود و هندوانه در رودخانه بین سنگ ها گیر افتاده بود؛ صدای آب رودخانه لذت بخش بود و آب تنی به یاد کودکی از آن لذت بخش تر... فقط نمیدانم آن زنبورِ قرمز از کجا پیدایش شد و خودش را به انگشت میانه دست چپم رساند... اکنون با یک دست این پست را تایپ می کنم!
The Apartment 1960/Billy Wilder - Drama film/Comedy-drama - 2h 5m Some Like It Hot 1959/Billy Wilder - Thriller/Action - 2h 12m The Godfather 1972/Francis Ford Coppola - Drama film/Drama - 2h 58m The Prestige 2006/Christopher Nolan - Science fiction film/Drama film - 2h 10m The Big Lebowski 1998/Joel Coen, Ethan Coen - Indie film/Stoner film - 1h 59m The Man Who Wasn't There 2001/Joel Coen, Ethan Coen - Crime film/Drama film - 1h 58m It's a Wonderful Life 1946/Frank Capra - Fantasy/Drama film - 2h 12m Eternal Sunshine of the Spotless Mind 2004/Michel Gondry - Science fiction film/Drama film - 1h 48m Forrest Gump 1994/Robert Zemeckis - Drama film/Comedy-drama - 2h 25m The Wild One 1953/László Benedek - Drama film/Drama - 1h 19m Psycho 1960/Alfred Hitchcock - Slasher/Thriller - 1h 49m The Artist 2011/Michel Hazanavicius - Drama film/Comedy-drama - 1h 54m The Intouchables 2011/Olivier Nakache - Drama film/Comedy-drama - 1h 53m
کتاب:
رساله درباره ی نادر فارابی/مصطفی مستور/نشر چشمه
هنر شفاف اندیشیدن/رولف دوبلی/عادل فردوسیپور، علی شهروزستوده، بهزاد توکلینیشابور/نشر چشمه استخوان خوک و دستهای جذامی/مصطفی مستور/نشر چشمه بوف کور/ صادق هایت/انتشارات روزنامه ایران نونِ نوشتن/محمود دولت آبادی /نشر چشمه جای خالی سلوچ/محمود دولت آبادی /نشر چشمه یوزپلنگانی که با من دویدهاند/بیژن نجدی/نشر مرکز جایی دیگر/گلی ترقی/نشر نیلوفر سه گانه نیویورک/پل استر/انتشارات افق خداحافظ گاری کوپر/رومن گاری/سروش حبیبی/انتشارات نیلوفر کافه پیانو/فرهاد جعفری/نشر چشمه
موسیقی:
آلبوم "امیر بی گزند" محسن چاوشی
آلبوم "حس تنهایی" ابراهیم حامدی
آهنگ "بهت گفتم" ابراهیم حامدی
Shakira/Empire Katy Perry/Firework Song For A Stormy Night/Secret Garden Adele/Someone like you Adele/Set Fire To The Rain Hans Zimmer/Interstellar (Hans Zimmer/Inception(Time
مستند:
Human 2015/Yann Arthus-Bertrand - 3h 10m Cosmos: A Spacetime Odyssey 2014/American television series
Close-Up 1990/Abbas Kiarostami - 1h 40m
خوراکی: بستنی یخی میوه ای [کلیک]
با تشکر از دعوتِ یکتا به این بازی وبلاگی...
مهر 87: خیلی جوان بودم! آن روز که برای اولین بار پا در دانشگاه گذاشتم و او را در راهرو دانشکده دیدم... دقیقا جزئیات آن روز را به خاطر دارم. مانتو و شلوار سورمه ای رنگ و مقنعه آبی. کفش های سورمه ای براقی هم پوشیده بود که هنوز نو بودن آن حس می شد. کوله پشتی بزرگی روی شانه های او سنگینی میکرد... دلم میخواست از او بپرسم که در روزِ اولِ تشکیل کلاس ها چه کتاب هایی همراه خود آورده که من از آن ها بی اطلاعم! آن روز من با دستان خالی (یک دفترچه یادداشت کوچک و یک روان نویس در جیبم بود) در دانشکده حاضر شده بودم! اولین کلاس، ریاضی 1 بود و من حدودا نصف دفترچه ی یادداشت کوچکم را در آن جلسه سیاه کردم! اما در تمام طول کلاس صدایی از زیپِ کوله پشتی مجهزش به گوشم نرسید. تمام مدت کلاس به طور کاملا بی اعتنا نشسته بود و استاد را تماشا می کرد... تمام کلاس های ریاضی 1 آن ترم، زیپ کوله اش را باز نکرد اما در کمال تعجب نمره ی 17.5 را از آن استادِ بدنمره کسب کرد! دلم می خواست روش درس خواندن او را بدانم! فروردین 89: او همه جا با من بود! از هم گروهی شدن با او در پروژه های درسی و همراه بودن او در انجمن علمی و کانون ادبی و کانون فیلم و عکس و ... انگار دست تقدیر در هر نقطه او را جلوی پای من می گذاشت... به طوری که هر روز به طور کاملا اتفاقی با من به دانشکده می آمد و بر می گشت! تمام مسیر به مشاعره و یا بحث و نقد فیلم و کتاب می گذشت... گاهی هم روی جدول کنار خیابان راه می رفت و از من می خواست برایش صحبت کنم، فقط می خواست ساکت باشد و بشنود... عصر ها یک شطرنج جیبی را بر می داشتم و به پارک می رفتم؛ به طور کاملا تصادفی روی نیمکت حاضر و حریف شطرنجم می شد! برای موسیقی گوش دادن هم طرح دونفر و یک هندزفری اجرا می شد! به طرز غیر قابل باوری همراه بود... یک همراه واقعی... تیر 90: یک اردوی رویایی در شمالِ کشور... میلیون ها ثانیه خاطره با آن همراه... اکنون عکسِ دسته جمعی از اردوی رامسر مقابلم است... اگر محدودیتی نداشتم آن را به شما هم نشان می دادم، مطمئنم از بین 17 نفر حاضر در عکس او را پیدا می کردید...! نشانه ی او موهای خرمایی رنگش است... اردیبهشت 91: انتخاب رشته ی آزمون ارشد برای قبولی در یک دانشگاه... موفقیت... آذر 94:کمبودِ کسی که پرکشید...
دیروز، نزدیکِ ظهر، موهای خرمایی روی ذهنم مانند جارو کشیده می شد...تصمیم گرفتم به یاد جوانی در جاده های خلوت رانندگی کنم و موسیقی گوش کنم و فکر کنم... ساعت دو بعد ازظهر با ماشینی که امسال کولرش باد داغ می دهد به جاده زدم؛ گوشی را هم جا گذاشتم که کسی مزاحمم نشود... ساعت چهار و ده دقیقه که از فرطِ تشنگی، فهمیدم کیف پولم را جا گذاشته ام... اما مشکلِ اصلی تشنگی نبود! مشکل آمپر بنزین بود که خیلی نزدیک به E شده بود...!
آن قسمتِ ساحل، ساکت و آرام بود. از خانه های قدیمیِ آنجا فقط تعدادی بلوک در ماسه مانده بود و آب خودش را به دیواره ی خزه بسته ی بلوک های سیمانی می مالید. ساعت حدود 1 ظهر بود و آفتاب به طور عمود بر سرِ بدون کلاهم می تابید. دخترِ دمپایی صورتی از دور صدایم زد که برای ناهار به سوئیت بروم، دستی برایش تکان دادم و از جایم بلند نشدم... به سمت راست نگاهی انداختم و دختری چکمه پوش را دیدم. بلوز و شلوار سفید به تن داشت و به آرامی از دریا به ساحل می آمد؛ به خشکی رسید و در فاصله چهار متری من نشست؛ چکمه هایش را با دقتِ خاصی در آورد. پاهایش را کمی با دست ماساژ داد؛ موهایش را با کش بست و روی ماسه های داغ دراز کشید؛ انگار با دستش روی آسمان نقاشی می کشید. در یک لحظه متوجه حضور من شد و سلام کرد؛ جوابش را دادم... برایم توضیح داد که در کودکی با انگشت ابر های آسمان را نقاشی می کرده... حالا هم میخواسته ابری روی خورشید نقاشی کند که آفتاب کمتر پوستش را بسوزاند... از او خواستم ابری هم برای من بکشد! ابتدا با تعجب نگاهی به من انداخت و بعد از چند ثانیه لبخندی زد، نزدیکم آمد و دست به کار شد...! تابشِ خورشید کمتر شد برای دقایقی چشمانم سنگین شد و خوابم برد. با صدای دخترِ دمپایی صورتی بیدار شدم که برایم ناهار آورده بود...
سفرِ کاری به اصفهان و تنهاگَردی عصرانه... با وجود این که رابطه ی خوبی با کودکان ندارم اما نظرم را جلب می کند. کنارش می نشینم و نامش را می پرسم... با بی میلی پاسخ می دهد: "نگار". جوری غرق در افکار خود است که نمی توان باور کرد 5 سال سن دارد(با سوال بعدی متوجه شدم). چشم به نقطه ای نامعلوم دوخته و من هرچه به آن نقطه نگاه می کنم چیزی دریافت نمی کنم... نمی توانم خودم را قانع کنم که به عروسکش فکر می کند یا دوستانِ مهد کودکش... پس از چند دقیقه نامم را می پرسد، خودم را "آووکادو" معرفی می کنم! لبخندی می زند و تعجب می کند؛ معنای اسمم را می پرسد؛ کمی برایش توضیح می دهم. جوری وانمود می کند که متوجه شده است! چشمانش برقی می زند، انگار موضوع تازه ای برای فکر کردن پیدا کرده! اندکی بعد با صدای مادرش از جا بلند می شود و به سمت او می رود، در راه باصدای بلند می گوید: خداحافظ آووکادو... مادرش با تعجب به من نگاه می کند...
عکس: آووکادو/میدان نقش جهان-اصفهان/ 1395.4.12 *جک فروت
ساعت ها به صفحه ی سفید این وبلاگ خیره شده ام و قهوه می نوشم و فکر میکنم و قهوه می نوشم و فکر میکنم... اعترافات یک درخت تا کجا می تواند ادامه پیدا کند...؟ حس می کنم این روزها اعترافاتِ نسبتا عاشقانه ی تکراری ام، چنگی به دل مخاطب نمی زند؛ حتی چند وقتی است که دست نوشته های کاری غیر عاشقانه و حتی نمایشنامه های غیر اعتراف گونه ام هم رنگ و بوی تکرار به خود گرفته اند و با خواندن مجدد آن ها حسِ شگفتی به من دست نمی دهد، راستش را بخواهید خودم از نوشته های خودم گیج شده ام... دوستانِ قدیمی و جدید، من با نوشتن زندگی می کنم و آفَت نوشتن، تکرار است... لطفا برگی به "اعترافات یک درخت" بزنید و بهترین اعترافم را از دید خودتان انتخاب کنید؛ مثل همیشه کمک کنید که آفَت از این درخت دور شود.
دلم قراری می خواهد در یک سرزمینِ دورافتاده! قراری در شهری با آسمانِ آبی پر رنگ؛ در یک کوچه ی سنگ فرش شده که از پنجره ی خانه هایش گلدان آویزان است... نیم ساعت زودتر سَر قرار حاضر شوم و با شاخه گلی منتظرت بمانم. دَه دقیقه بعد از پشت دیواری پیدا شوی، با همان سادگی همیشگی... موهای خرمایی رنگت را بافته باشی، انتهای آن را پاپیون صورتی بسته باشی و از یک سمت شانه ات آویزان باشد... بلوز آستین کوتاهِ آبی و شلوار سورمه ای پوشیده باشی. لبخند به لب به سَمتم بیایی و قدم زدنمان آغاز شود... دستت را محکم بگیرم انگار لب پرتگاهی و من ناجی تو هستم! پیر زنی از پنجره ما را ببیند و لبخندی تحویل مان دهد... اینقدر راه برویم تا به سبزه ها و روخانه برسیم. تشنگی را با نوشیدنی رفع کنیم. روی سبزه ها بنشینی و از من بخواهی تا کفش های صورتی و براق ت را در بیاورم. پاهای سفید و خسته ات را به امواج رودخانه بسپاری و من فقط نگاهت کنم. دقایقی بعد روی چمن ها خوابمان ببرد و فقط انگشت من و موهای خرمایی رنگت بیدار باشند...