اعترافات یک درخت

مجله ی هنری - درختی...

اعترافات یک درخت

مجله ی هنری - درختی...

<قاب شعر>

مثل یک بوسه نشستم تهِ آن گونه ی چال

اخم کردی و من از چاله به چاه افتادم

"یکتا رفیعی"

طبقه بندی درختی
آووکادو در فصول گذشته

لوگوی اعترافات یک درخت

۱۸۸ مطلب با موضوع «اعترافات آووکادو» ثبت شده است

عکسِ بالا تنها یک جفت اسنک ساده نیست. این اسنک ها کپسول دوران اند؛ یک دفترچه ی خاطراتِ دانشجویی. هر بار که به آنها نگاه می کنم می توانم ساعت ها، انبوهی از خاطرات خوبِ دانشجو بودنم را مرور کُنم. دورانی که بعد از ساعت ها پیاده روی، انرژی از دست رفته را از این اسنک های داغ و تازه پس می گرفتیم. اکنون این خاطراتِ خوب مأمور قتلم شده اند. خاطرات بد از یاد می روند، خاطرات خوب ماندگارند. می مانند و می کُشند... دیروز جوابِ نهایی پذیرش را گرفتم و احتمالا سال بعد باز هم دانشجو شوم اما شرط می بندم آنجا دیگر از این نوع خاطرات تولید نخواهد شد...
عکس: آووکادو/ 1393.7.3
عنوان:هوشنگ ابتهاج
+بشنوید

دریافت

۴۰ نظر موافقین ۱۴ مخالفین ۳ ۰۹ بهمن ۹۴ ، ۱۱:۳۵
آوو کادو


وقتی از تو دور می‌شوم، مانندِ پلِ چوبیِ معلقی هستم که با کوچکترین نسیمی جابه جا می‌شود و ثبات را در دل رهگذرش نمی‌کارَد... وقتی در یک لحظه دلم را به تو نزدیک می‌کنم مثل درختی می‌شوم با تنه ای محکم؛ حتی طوفان تکانم نمی‌دهد و بالا و پایین نمی‌کند. وقتی تو با من سخن می‌گویی باغبانی می‌شوی با‌ عشق و حوصله که می‌دانی شاخه‌های خسته ام با وجود آنکه طوفان‌های زیادی را تجربه کرده اند، بازهم شکوفه می‌دهند. درختی که تنه‌اش هنوز اینقدر توان دارد که رهگذران رویَش قلبِ تیر خورده بکشند و یادگاری بنویسند... شُکر که هستی...
عکس: آووکادو/ 1394.2.4

۳۵ نظر موافقین ۲۲ مخالفین ۳ ۰۵ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۳۸
آوو کادو


بارانِ امروز را دوست داشتم؛ برای موهایت که زیر باران رنگ تازه ای می گیرند، برای کوله پشتی ات که سنگین می شود، برای کفش و جورابِ خیست، برای دستانِ یخ زده ات... اما انگار چیزی در صورتت کم است! تو بیشتر اوقات اخم می کنی. از خودت بیرون نمی‌روی. نمی خندی و این سرکوبِ من است. شاید نبودِ خنده ات نوعی فراموشی ست، همیشه آرزو کرده ام لبخندی باشم که به لبانِ تو سفر کنم و در آنجا خانه بسازم، اما نمی دانم مرا می پذیری یا نه؟ بخند! خنده های تو برای من یک موقعیت شگفت انگیز است. وقتی می خندی لبانت شرابی نایاب می شود، یا سیر ترشی هفت ساله! گاهی هم عسل طبیعی، که همه ی این ها درمانِ طبیعیِ دردهای من است...
+بشنوید

دریافت
۲۵ نظر موافقین ۱۸ مخالفین ۲ ۰۳ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۳۰
آوو کادو

مطمئنا اغلب اوقات اتفاق افتاده که خواسته ای را در دلتان پرورش دهید و با اصرار و یا گاهی فقط با یک نگاهِ ساده، با دیگران مطرح کنید. تا می‌توانید هنگامِ خواستن نترسید ولی همیشه از کسی بخواهید که قدرتِ مطلقِ هستی است. شاید روزهایی داشته اید که خواستن‌هایتان را قورت داده اید از ترس اینکه بخواهید و نشود. ترجیح می‌دهید در هوا بمانید بین شدن و نشدن، ولی این اشتباهِ محض است. مگر خداوند با صراحت به شما نگفته که: هرگاه بندگان من از تو درباره من بپرسند [بگو] من نزدیکم و دعاى دعاکننده را به هنگامى که مرا بخواند اجابت مى‏کنم، پس [آنان] باید دعوت مرا بپذیرند و به من ایمان بیاورند تا راه یابند [و به مقصد برسند].*
عنوان: مولانا
*
سوره البقرة/آیه 186
۳۴ نظر موافقین ۲۱ مخالفین ۲ ۲۹ دی ۹۴ ، ۱۹:۵۰
آوو کادو


دیشب برگه های کلاسی رو تصحیح می کردم که کاملا خانم هستند! اصولا هیچ وقت ازین کلاس لذت نبردم و تمام این ترم را از بس اخم کرده بودم، بین ابرو هایم درد می کند! (کلاس هایی هستند که از آنها لذت می برم اما در این کلاس اگر یک لبخند کوچک می زدم تا 2 هفته باید سعی می کردم تیکه های بی مزه و همهمه های بی مورد رو جمع کنم!)... به یک برگه ی سفید رسیدم؛ کمی که آن را زیر رو کردم به این جمله در صفحه ی انتهایی برخوردم: "دیروز خیلی قلیون کشیده بودم و حال درس خوندن نداشتم. اگه بهم 10 بدی مَردی، اگرم ندی که ثابت کردی!" جالب اینجاست که این برگه بدون اسم بود اما امتحان غایب نداشت و آخرش فهمیدم چه کسی این دسته گل را به آب داده! حالا به نظرِ شما به او ثابت کنم؟!

۵۴ نظر موافقین ۱۷ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۴ ، ۲۰:۰۰
آوو کادو

امروز هوا ابری نبود، اما از آسمان، دلتنگی‌ می‌بارید. رفت، اما صدایش در چشمانم جا مانده است. اصوات، چشمانم را فشار می دهند. دستانش را دیدم، آهنگ رفتن داشتند، آنها را در هوا برایم تکان داد... سوار هواپیما* شد... دستان سردم را روی گوش هایم گذاشتم... انگار در سرم موتور ده ها هواپیما را روشن کرده بودند... صدای هواپیماها داشت گوشم را کَر می کرد... بالاخره پرواز کرد... ساعت‌ها در میانِ ابرهایِ هولناکِ آواره و سرگردان خواهد بود و بعد در سرزمینی دیگر، خودش را روی زمین می کشد و آسوده می شود. من خاموش و بی‌صدا بر می‌گردم، شاید دیگر هیچ وقت او را نبینم اما در عوض، چیزی در من جا ماند که با آن در خانه ام، جای خالی اش را تماشا خواهم کرد.
*شنبه 8:45 صبح/فرودگاه امام خمینی/پرواز تهران-فرانکفورت
+بشنوید

دریافت

۳۳ نظر موافقین ۱۴ مخالفین ۲ ۲۶ دی ۹۴ ، ۲۰:۱۷
آوو کادو

امروز صبح که چشانم را باز کردم، در فرودگاه بودم! او آمد و پرسه در شهر شروع شد... کفش هایمان به فحش دادن رسیده بودند از بس راه رفتیم و از گذشته ها گفتیم و گفتیم تا رسیدیم به آن نامه. نامه ای که ماه ها پیش برایم نوشته بود، اگرچه آن را باد خورد. از من می‌خواهد چیزی بنویسم... می ترسم که باد بیاید و ببرد. بادها بی رحمند. تا بخواهی چیزی را یادداشت کنی، از لای پنجره هم که شده وارد می شوند و می برند و می خورند. گاهی می ترسم که باد این صفحه را هم ببرد. باد‌ها گرسنه اند. چیزی برای خوردن ندارند. باد‌ها حتی آدم ها را می خورند! روسری ها را بر میدارند، موها را پریشان می کنند. دل ها را به گلو می رسانند. مانند 2 سال پیش در لویزان! او گفت باد موهایش را نوازش کرده اما من گفتم انگار موهایش را چنگ انداخت! فقط زورشان به خاطرات نمی رسد. کاش می دانستم باد چه در ذهنش می چرخاند...
۳۸ نظر موافقین ۱۹ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۴ ، ۱۸:۵۶
آوو کادو


همین امشب دلم می خواهد یکی باشد که بی خبر دستش را بگیرم و به سفر ببرم. یک جا نزدیکِ دریا؛ ولی جنگل باشد. کلبه ای کوچک هم در اختیارمان باشد. صبح ها موهایش را ببافم و او برایم از دغدغه هایش بگوید؛ ظهر ها ماهی و سیب زمینی را روی ذغال کباب کنیم؛ عصرهای سفر، بعد از شکستن هیزم برای شومینه، بروم روستای نزدیک و کمی نان تازه بخرم و او کنار پنیر و خیار و گوجه بگذارد و لقمه هایش بوی دستانش را بدهد. شب ها هم پیاده تا ساحل برویم و موقع برگشت خسته باشد! از ساحل تا کلبه او را کول کنم. اواخر شب، پیرهنِ آبی رنگش را به تن کند من جلوی شومینه پاهای خسته و یخ زده اش را ماساژ بدهم و او قصه گفتن بلد باشد. جایی می خواهم که تکنولوژی به آنجا نرسیده باشد، دوربین و موبایل و اینترنت و روزنامه نباشد. فقط صدای باد باشد و بوسه و پیاده‌روی. از همه ی این ها مهم تر! سرد باشد! تا بهانه ای شود مدام در آغوشش بگیرم...
+بشنوید

دریافت
۳۴ نظر موافقین ۱۷ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۴ ، ۲۰:۲۹
آوو کادو

در تاریکیِ سکوتِ ذهنم، بارِ سنگینِ تشویش، همچون هیولایی بر تنم می‌پیچد و سینه ام را چنگ و دندان می‌اندازد. همه باید بدانند چقدر مهربان هستی. چون با یادت، سکوتِ ذهنم درهم شکست و هیولا بی‌درنگ فرار کرد... آگاه باشید که با یاد خدا دل ها آرامش می‌یابد*

عنوان: مولانا
*
سوره الرعد/آیه 28
عکس:میلاد وندایی/مسجد علی (ع)/اصفهان

۲۸ نظر موافقین ۲۱ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۴ ، ۲۰:۱۹
آوو کادو


انگار دوربینی آنجا نیست و کسی فیلمبرداری نمی کند. حتی عکس هم نمیگیرند... افراد درون عکس نگاهشان به یک سو متمرکز است. در همان حال مخاطب احساس می کند همه در فکری عمیق فرو رفته اند. شاید هم احساس نه، واقعیت است. واقعیتی که با دیدن بعضی عکس ها وارد سینمای کلاسیک می شوم و دست بر شانه های مارلون براندو می گذارم و حتی گاهی می توانم گونه های ماری مورفی را ببوسم! اگر کمی بیشتر تمرکز کنم می توانم قراری چهار نفره با بیلی وایدر، جَک لِمون و شِرلی مَک لاین داشته باشم و در کافه ای دنج آنها را ملاقات کنم...! من گاهی در این عکس ها زندگی می کنم...
ببینید +  و  +
عکس: The Wild One/1953

۳۰ نظر موافقین ۱۷ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۴ ، ۱۳:۰۶
آوو کادو