اعترافات یک درخت

مجله ی هنری - درختی...

اعترافات یک درخت

مجله ی هنری - درختی...

<قاب شعر>

مثل یک بوسه نشستم تهِ آن گونه ی چال

اخم کردی و من از چاله به چاه افتادم

"یکتا رفیعی"

طبقه بندی درختی
آووکادو در فصول گذشته

لوگوی اعترافات یک درخت

۱۸۸ مطلب با موضوع «اعترافات آووکادو» ثبت شده است

در رویایی به دنبالِ رنگ خدا بودم. از دریا گذشتم و وارد جنگلی متراکم شدم. داشتم می دویدم که پایم به یک سنگ برخورد و ناگهان از جسمم جدا شدم... در حالیکه بدنم کمی آن طرف تر، روی برگ های خشک جنگل افتاده بود. چشمانم نیمه باز بود. دستی بر چشمایم کشیدم و آنها را بستم. کمی افسوس خوردم برای این اواخر که چقدر لاغر شده بودم. جسم را رها کردم و به راه افتادم. نوری را در چند صد متری خودم می دیدم. دنبالش رفتم تا به آن برسم. وقتی به آنجا رسیدم، رنگین کمانی پلکانی را دیدم که آسمان را به جنگل وصل کرده بود، شروع به بالا رفتن کردم... اینقدر بالا رفتم که دیگر وزن خودم را حس نمی کردم... به جایی پر نور و رنگ رسیدم... انگار دورم یک اِل ای دی ساخته اند که هر طرف میچرخیدم، تصویرش پخش میشد... همه نگاهم معطوف به گذشته شد. انگار تمام زندگیم را در آن صفحه ی مدورِ جادویی مرور کردم. از شکم مادرم خارج شدم... کودکی و معصومیتم چقدر شور انگیز بود...خنده ها و گریه های نوجوانیم یکباره جلو چشمانم ظاهر شدند. گناهانم چه خجالت بار بود... لحظه به لحظه زندگیم همچون فیلمِ باکیفیتی به سرعت از جلو چشمانم می گذشت. انگار که جلو تلویزیون نشسته باشم خواستم قسمتی از آن را نگه دارم. نشد. بُغض گلویم را تند می فشرد... خدا را صدا زدم... ناگهان صدایی عجیب طنین انداز شد... صدایی نامفهوم اما آشنا... شبیه ضربان قلب که از یک بلندگو پخش شود... صفحه ی اطرافم قرمز شد... از صدا و قرمزی ترسیدم... چشمانم را بستم... صدا به تدریج کمتر می شد... چشمانم را باز کردم... روی برگ ها خوابیده بودم و نور از لای برگ های درختان به چشمانم می تابید... صدای قلبم... صدای خدا... رنگ خدا... یادم آمد...و ما از شاهرگ (او) به او (انسان) نزدیکتریم*.
*سوره ق/آیه 16

عکس: آووکادو/1394.10.8
عنوان: به پیشنهاد یک مهندس خوشبخت

۳۳ نظر موافقین ۲۳ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۴ ، ۱۲:۱۶
آوو کادو


بعضی عکس ها دارای پیامی ویژه است و گاهی اوقات این عکس است که بیش از کلام حامل امری مهم است و در نگاه اول می توان به نوعی با آن ارتباط پیدا کرد و حتی برای لحظه ای عاشقِ عکس و شخصیت های درونش شد. اما گاهی این عکس های پیام دار باعث برانگیخته شدن احساسات برخی چهره ها می شوند؛ که اگر این عکس از ایران اخذ شده باشد، حساب فرد احساساتی شده با شخص آقای امید کردستانی می باشد! کاش این خواننده ی عزیز لبنانی قبل از این حرکت نابخردانه با فرناندا لیما (مجری برزیلی) و یا حداقل لیونل مسی مشورت کرده بود و از سطح بالای شعور و فرهنگ آن یازده میلیون مطلع میشد!

+در این مملکت برای حفظ آبروی ملت لازم است ابتدا تستِ شعور گرفته شود، سپس اجازه ی خرید اسمارت فون به هر شخصی داده شود...
+یکی نیست به مردم فرهیخته ی ایران بگوید که مشکل ازدواج جوانان خودتان را حل کنید و زیرآب جوانان خودتان را نزنید و سنگ جلوی پایشان نیندازید...!! قطعا خواننده ی لبنانی می تواند به تنهایی شوهر پیدا کند!
+لینکِ رخداد برای دوستان بی اطلاع :-)

۳۳ نظر موافقین ۱۴ مخالفین ۱ ۱۳ دی ۹۴ ، ۱۷:۱۸
آوو کادو
صبحِ جمعه است. چشمانم را باز میکنم. تو در تخت نیستی اما بوی قهوه در خانه پیچیده... کمی فکر می کنم... چیزی از دیشب در ذهنم نیست... ناگهان در قابِ در ظاهر می شوی. با یک لباس خوابِ کوتاهِ سفید و ساق پاهایی که از لباس سفیدتر است. می آیی کنارم و روی تخت لَم می دهی؛ در حالیکه پتو را از رویم کنار می دهی، دستت را روی سینه ام می کِشی... و ناگهان از رویا دور می شوم. به خودم می آیم. به سراغ پنجره ام می روم به دور دست خیره می شوم... هواپیمایی با ردِ سفید بر سینه ی آسمان می خَزَد... نمیدانم می خواهد به قلب چه کسی حمله کند...!
عنوان: منوچهری
۳۳ نظر موافقین ۲۲ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۴ ، ۲۰:۲۲
آوو کادو

برف قابل قبولی روی زمین نشسته. نزدیک های غروب است. از خودم دلگیرم. امروز برای دومین روز است که از خانه بیرون نرفته ام. درست مثل یک مقصر! مقصری که ممکن است او را به  محبسی ابدی بسپارند. از فرط بی حوصلگی کتابی را از لای کتاب ها بیرون می کشم. بگذار تکه ای از متن را برایتان بازگو کنم: "به آرامی آغاز به مردن می‌کنی اگر سفر نکنی، اگر کتابی نخوانی، اگر به اصوات زندگی گوش ندهی ، اگر از خودت قدردانی نکنی. به آرامی آغاز به مردن می‌کنی زمانی که خودباوری را در خودت بکشی، وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند...به آرامی آغاز به مردن می‌کنی اگر برده عادات خود شوی، اگر همیشه از یک راه تکراری بروی، اگر روزمرّگی را تغییر ندهی، اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی...تو به آرامی آغاز به مردن میکنی اگر از شور و حرارت، از احساسات سرکش و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی‌دارند و ضربان قلبت را تندتر می‌کنند دوری کنی...تو به آرامی آغاز به مردن می‌کنی اگر هنگامی که با شغلت‌ یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی، اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی، اگر ورای رویاها نروی، اگر به خودت اجازه ندهی که حداقل یک بار در تمام زندگیت ورای مصلحت‌اندیشی بروی. امروز زندگی را آغاز کن!...امروز مخاطره کن!...امروز کاری کن!..نگذار که به آرامی بمیری! شادی را فراموش نکن!"*
شعر که تمام می شود حوصله ام از خواندن سَر می رود. خودم را به پنجره می رسانم. آن را باز و کمی برفِ لبه اش را با انگشتانم جابه جا میکنم... زیرِ پنجره دختر و پسر جوانی مشغول برف بازی اند... انگار تازگی ها به طبقه دوم آپارتمان روبه رویم نقل مکان کرده اند. چند باری دیده بودمشان. خیلی دقت نکرده بودم... اما حالا برقِ نگاهشان اجازه ی دقت نکردن، نمی دهد...
*هوا را از من بگیر خنده ات را نه/پابلو نرودا/احمد پوری/نشر چشمه

۲۷ نظر موافقین ۲۲ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۴ ، ۱۸:۱۴
آوو کادو

وقتی ناامید می شوم، ناامیدی ام را در بی فروغی نگاهم می خوانی و می بینی. آسمان، پلِ من به توست. امیدبخش ترین وقایع زندگی در بین روابط آسمانی دست یافتنی است. وقتی در آغوشت هستم، حضورت پنجره ایست در حصار وجودم و از همین پنجره است که می توانم افق های دوردست را ببینم. این افق ها برای من خیزی به سوی آینده است. گشودن درها و پنجره های امید است...
عنوان: مولانا
تصویر: وبلاگ آیه گرافی

۲۴ نظر موافقین ۲۳ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۴ ، ۱۱:۳۴
آوو کادو
تمام مدت کلاسِ جبرانیِ امروز، دختر و پسری با تکه ای کاغذ نامه نگاری می کردند... با وجود تمام بد اخلاقی ام سر کلاس، چیزی به آنها نگفتم! حتی می خواستم به آنها بگویم که راحت باشند و کاغذ را از من پنهان نکنند اما بهتر بود ذوقِ کار برایشان باقی بماند. بعد از کلاس از جای نامعلومی سر درآوردم... کاغذ سفید نداشتم؛ پشت برگه ی حضور و غیاب برایت نامه نوشتم: تو اینجا نیستی هوا سرد است. خانه ای که پناهم در دل جنگل است. هر چه بود تمام شد. خواب عمیقی بر چشمهایم سنگینی می کند. اما اگر خواستی سراغم را بگیری به خانه ام، بیا. من اینجایم، در قلب جنگل... فقط یادت باشد که هنگام آمدن احتیاط کنی. آدم ها گرگ شده اند. می ترسم تو را هم تکه تکه کنند!
عکس از Timothy Borkowski
+بشنوید
دریافت
۳۸ نظر موافقین ۲۲ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۴ ، ۱۹:۳۸
آوو کادو

دیدن 2 ساعته ی تو، آن هم در پارکِ کنارِ فرودگاه خیلی لذت بخش نیست... امروز وقتی با تو بودم بیشتر احساس سرما می کردم تا عشق! یقه ی پالتوی بلندِ جدیدم را بالا دادم و به گردنم چسباندم اما گرمایش به اندازه ی نَفَس تو نبود... چاره اى جز پذیرفتن نیست؛ وقتى که قرار است تمام اتفاقات جهان دست به دست هم دهند تا تو سُر بخورى در دهان مبهم سرنوشت، خودم دستانم را از پشت به کمرت می چسبانم موهایت را می بوسم و تو را هُل می دهم...! مراقب کفش هایت باش...
+بشنوید

دریافت

۳۸ نظر موافقین ۱۷ مخالفین ۱ ۰۳ دی ۹۴ ، ۱۶:۵۵
آوو کادو

همانندِ مَرد تشنه‌ای که تمام چهره‌اش را در آبِ چشمه فرو می‌برد؛ دامنت پر از تخیل و رویاست، پر از قایق و بادبان و دریاهای پهناوری که بادهای فصلیِ آن‌ها مرا به سرزمین‌های وسوسه‌انگیز می‌برند. بگذار صورت بر دامنت بگذارم. می خواهم به گونه‌ی از خود بی‌خود شوم که انگار شرابِ نابِ تمامیِ رویاها را تا تَه سَر کشیده‌ام.
عکس از  René Maltête

+بشنوید

دریافت

۲۷ نظر موافقین ۱۹ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۴ ، ۰۰:۲۷
آوو کادو


زمستان: درست در آن هنگام که مردم دیوانه وار به سوی من می آیند، ﻣﻦ ﻫﻤﻪﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ، ﺗﻤﺎﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﯾﮑﺠﺎ ﺩﺭ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯽخواهم و می روی توی وجودم، زمانِ حال به ابدیت بدل می گردد. آمدنم در این جهان فقط یک اتفاق بود، شاید باید ادامه ی تو می شدم... برخوردِ دو تن، دو تن در هم آمیخت و آتش گرفتو یخ کرد! فقط تو، تویی که من خودم را در آن جا گذاشتم پاییزِ من.

پاییز: بارانِ یخ زده به نیابتِ من فردا تو را خواهد بوسید. باز هم دلت برای دستانِ من تنگ می شود، باز هم به تو باز میگردم...خدانگهدار...

+یلدایتان مبارک...

۲۸ نظر موافقین ۲۱ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۴ ، ۱۹:۲۲
آوو کادو

جمعه، آسمان سُربی بود و باران نرم و گرمی از صبح شروع به باریدن کرد. مثل همه روزهای دیگری که رنگ آبی آسمان ناپیداست، من جلو پنجره بزرگ اتاق نشسته ام و باریدن باران را نگاه می کنم. افتادن قطرات باران روی برگ درختان و سرازیر شدنشان از لای شاخه ها را به دقت نگاه می کنم. معمولاً در این لحظات انسان لذت تنهایی را بهتر می فهمد. تنهایی در این لحظات نوعی خلوت کردن با خود است. فرصتی است که فکر کنی به گذشته ات و به همه کارهای کرده و نکرده ات. درست در این ثانیه دوست دارم چشمهایم را ببندم و به دوران کودکی ام برگردم. به آن سالهایی که از دنیای بزرگترها دور بودم. می خواهم برگردم به سالهایی که همه زندگی ام شده بود دوچرخه ای که دور حیاط را با آن می چرخیدم. وقتی هم که پدرم روزهای تعطیل مرا به پارک چیتگر می برد، بهترین روزِ کودکی ام رقم می خورد... حالا آن دوچرخه در قلبِ درختی ام فرو رفته است...
+بشنوید:

دریافت

۲۶ نظر موافقین ۱۷ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۴ ، ۱۸:۰۰
آوو کادو