اعترافات یک درخت

مجله ی هنری - درختی...

اعترافات یک درخت

مجله ی هنری - درختی...

<قاب شعر>

مثل یک بوسه نشستم تهِ آن گونه ی چال

اخم کردی و من از چاله به چاه افتادم

"یکتا رفیعی"

طبقه بندی درختی
آووکادو در فصول گذشته

لوگوی اعترافات یک درخت

۱۸۸ مطلب با موضوع «اعترافات آووکادو» ثبت شده است

کمبود بعضی از آدمها در زندگی، مثل کمبود هواست برای کسی که به بیماری تنفسی مبتلا شده است. درست لحظه ای که احساس می کنی دچار تنگی نفس شدید شدی و دستت را به سینه ات فشار می دهی تا خفه نشوی. ترسیده ای و نگران به دنبال بلعیدن کمی اکسیژن، ولی نفست بالا نمی آید. دست و پا می زنی و چشمانت از حدقه بیرون می زند، اما نمی توانی کاری کُنی... چشم ها به تو خیره می شوند و تمام...
تو روی مُبل نشسته ای و با موهایت وَر می روی. برادرت نفسی تازه می کند و میخندد... همسایه لال مُرده است و توان فضولی کردن را ندارد... پیرِمرد خنزرپنزری صامت شده است. من اینجا زیرِ زمین، تنم سرد شده است و دستانم زیر پارچه ای سفید به بدنم چسپیده اند. دیگر به هیچ چیز نگاه نمی کنم حتی چشمانت... تصور کُن معشوقه ای مُرده داشته باشی و هر هفته دور از چشم همه، بدون ترس به دیدارش بروی و برایش یک شاخه گُل ببری. به این فکر کرده بودی؟ مجبور می شوی مانتوی سورمه ای رنگت را که عاشقش هستم بپوشی، کمی از موهای خرمایی رنگت را از کنار روسریِ آبی بیرون بگذاری. دروغی بگویی و تک و تنها این همه راه را بکوبی تا در شهری غریب، آواره ای را ملاقت کنی. آن هم در یک روز تعطیل که خانواده ی نامهربانت دور هم جمع شده اند، ترکشان کنی و به دیدنم بیایی. می دانم از قبرستان خلوت می ترسی، ولی آنجا تنها خواهیم بود و ساعتها بدون ترس حرف خواهیم زد. حتی ممکن است امکان بوسیدن باشد!

۲۸ نظر موافقین ۲۰ مخالفین ۱ ۲۶ آذر ۹۴ ، ۲۰:۵۵
آوو کادو


زندگی بعضی از انسان ها مثل راه رفتنِ یک فردِ نابینا و از نقطه ای کم نور آغاز می‌گردد. آن تاریکی و کوریِ لحظات نخست که استثنا پنداشته می‌شد، به قاعده‌ی زندگی بدل می‌گردد. باز کردنِ چشم کار سخت و طاقت فرسایی است، ممکن است نور اذیت کُنَد! به‌ همین سبب است که بعضی از انسان ها سال‌هایِ آزگار و برخی تا پایانِ زندگی، بی‌چشم در راهروهایِ پیچ در پیچِ زندگی به دور خود می‌چرخند، درست همانند خطِ مترویِ کلان‌شهر که آغاز و پایانی ندارند و بی‌آن‌که حرکتی را از جای آغاز کند و به جایی پایان دهند، به طوری عبث در قفسِ شهر می‌چرخند و در نهایت واگن ها از رده خارج می شوند...
عکس: جنین انسان در هفته ی بیستم

۲۴ نظر موافقین ۱۷ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۴ ، ۰۱:۱۵
آوو کادو

گاهی فکر میکنم دنیای بزرگترها یک دنیای زجر آور است. دنیای بزرگترها دنیایی لبریز از خشونت و نامهربانی است. من هرگز نتوانسته ام قانون و منطق دنیای بزرگترها را خوب درک کنم. انگار قانونِ جنگل را برگزیده اند... بعضی وقتها و درست لحظه ای که سیل نگرانی به سراغم می آید، قیافه ی خود را تصور می کنم. احساس می کنم همان کودکی هستم با چشمان خمار و اندامی نحیف در یکی از خیابانهای شهرِ شلوغ که گوشه چادر مادرش(خدا) را گرفته است... اما وقتی رشته خیالم پاره می شود خودم را در دنیای بزرگسالان می بینم. در گوشه ای از اتاق، پشت پنجره، رو به خیابان نشسته ام و نگران سالهای دورتر هستم. مثل پرنده ای که در یک روز سرد و بارانی در گوشه ای مُسَقَف کِز کرده و این جهان پر باد و بوران او را به وحشت انداخته است... در یک لحظه با خودم مرور میکنم "پس خدا بهترین حافظ (نگهدارنده) است، و اوست مهربانترین مهربانان* " طوفان تمام می شود... آرام می شوم...
*سوره یوسف/ آیه 64

۲۹ نظر موافقین ۲۵ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۴ ، ۱۷:۵۳
آوو کادو


پیرزن در آسایشگاه تنها زندگی می کرد. فرزندانش هر کدام دنبال زندگی خود به سویی از جهان رفته بودند و ماه به ماه خرجِ آسایشگاه مجهز و خصوصی اش را اینترنتی می پرداختند. مادر بزرگ پدری ام را می گویم. پیشِ خودش فکر می کند که آسایشگاه خانه اش است و پرستاران، خدمتکارانش... جایی دیگر از شهر اتاق های خالی خانه ی متروکه اش سرشار از خاطرات روزهای پرهیاهوی یک خانه شلوغ بود. روزهایی که همه ما دور هم جمع می شدیم. روزهایی که من بخشی از بچگی ام را در حیاط و استخر این خانه ی قدیمی سپری کرده بودم. حالا این خانه دیگر متروک شده است. نه عطر سبزی های مادربزرگ در حیاط می پیچد و نه صدای خنده و مهمانی شنیده خواهد شد... تنِ استخوانی اش را آخرین بار حدود هفت سال پیش در آغوش گرفتم. حتما می پرسید چرا؟ چون از وقتی فراموشی (آلزایمر) گرفته، فرزندان و نوه هایش را به خاطر ندارد... به ملاقات او هم که بروم بیشتر از دیده بوسی نمی شود انجام داد چون واقعا مرا نمی شناسد... مدام اسمم را می پرسد... تا دهه ی چهل و آدم های آن موقع را به یاد دارد، آن هم یکی در میان... اما شور و حال آن موقع را به یاد می آورد و مدام از سفر ها و شخصیت های آن موقع تعریف می کند و سوال می پرسد...خوشحالم که روزهای خوب و زندگی بر وفق مرادی داشته که هنوز فراموشش نشده... دوست دارم همه ی لحظاتش را یک به یک به صندوقخانه ی ذهنم بسپارم. لحظاتی که دیگر باز نخواهند گشت. نه دیدارهای مادربزرگ و نه خاطرات سفرهایش... نه دهه ی چهل...
عکس:بازارِ تهران/دهه چهل هجری شمسی

۳۰ نظر موافقین ۱۹ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۴ ، ۱۱:۴۸
آوو کادو


از سفارت یک دربست گرفتم به سمت ترمینال. سوار اتوبوس شدم و از خستگی چشمانم را بستم... نفهمیدم چند ساعت گذشته... وقتی که چشمانم را باز کردم درد داشتم. از پنجره بیرون را دیدم... همه جا سفید بود، اتوبوس زورش به برف نمیرسید، زمین گیر شد... 5 ساعتی میان سفیدی برف ماندیم تا صبح شود و راهدار ها سرو کله شان پیدا شود... فرصت خوبی برای تفکر با گوشی بدون باتری بود... کاش درد نبود... گاهی دست می کِشیدم روی استخوانی که پشتم را به گردنم متصل کرده است. می سوخت و درد در تمام وجودم می پیچید. از نوک انگشتانم تا ستون فقراتم کشیده می شد. روی صندلیِ VIP مچاله می شوم. فقط نامِ شیک دارد این صندلی و فرقی با صندلی های مینی بوس ندارد. دستانم را دور گردنم حلقه می کنم. آرام می شوم، اما درد هنوز ادامه دارد. به عکسِ دختری که جلوی آینه ی راننده نصب شده است، خیره می شوم. همین چند روز پیش بود که عکسی را در ذهنم پاره کردم[کلیک]... انگار سالها گذشته است. حضور دارد اما پیدایش نمی کنم. چشمهایم سنگین شده اند. می خواهم بخوابم و بعد از آنکه بیدار شدم همه چیز را از نو بسازم. زورم نمی رسد. بعضی وقتها انسان زورش به خودش هم نمی رسد. تلاش می کنم فراموش کُنم، ولی مساله این است که هنوز یاد نگرفته ام فراموش کنم. چطور می شود همه چیز در یک لحظه دود شود و به هوا برود؟

۲۴ نظر موافقین ۱۵ مخالفین ۱ ۱۷ آذر ۹۴ ، ۲۳:۲۴
آوو کادو

اگر عشقی را یافتی که در یک روز پاییزیِ برفی، دستت را محکم بگیرد و بی سوال و سخن، باتو فرار کند، از دستش مده؛ سال هاست کسی با کسی فرار نکرده است...این روزها همه قرار را بر فرار ترجیح میدهند...
عکس: آووکادو/اولین برفِ پاییزی/
1394.9.15

۳۷ نظر موافقین ۱۹ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۴ ، ۱۰:۲۸
آوو کادو


زمانی که لحظه ی مهمی را به خاطر می آوریم، هزاران چیز دیگر را در ذهن مان پس می زنیم، پخش می کنیم و  دورتر می اندازیم. درست مثل وقتی که می خواهیم درون جعبه ای انباشته و انبوه از دکمه های کوچک، به دنبال دکمه ی خاص بگردیم. هر بار که به یاد می آوریم انگار عکسی قدیمی باوجود اینکه کناره هایش سوخته و رنگ و رویش پریده است، پیش چشممان ظاهر می شود، در یک لحظه شکوه تصویر به دامان ذهنمان می افتد. هر عکسِ ذهنی، لحظه ای از روز است و یا روزی از هفته است یا شاید فصلی از سال که در کنار دریا نشسته ایم، باریدن باران را تماشا می کنیم یا قدم زدنی در سرما و یا دست تکان دادنِ یک وداع. هر بار در افقی یا چشم اندازی عکسی ذهنی گرفته می شود که بعدا به وسیله ی آن به یاد می آوریم، اما ناتوانیم به عقب برگردیم. گذشته را به زمان حال می آوریم، ولی زمان حال به گذشته نمی رود!... امروز در یک لحظه، همه چیزهای دیگر را به گوشه ای از ذهنم راندم. تصویری سیاه و سفید جلو آمد که وضوحش توان پس راندن هر عکسی را داشت. من هر دقیقه، هر ساعت و هر روز به یاد می آورم و گذشته و حال را مخلوط میکنم.
عکس های ذهنی ات را به یاد بیاور. تلاش برای حذفِ آن ها بی ثمر است.

عکس: آووکادو/ترکیه-استانبول/ 1393.11.17

۲۰ نظر موافقین ۲۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۴ ، ۲۳:۴۲
آوو کادو


ساعت 10 صبح است. در سالن فرودگاه نشسته ام. قسمتی از مسافران روی صندلیهای پلاستیکی آبی رنگ نشسته اند و عده ای نیز به نرده های نقره ای تکیه زده اند و یک نقطه را تماشا می کنند. به سال پیش فکر می کنم. همه لحظات را مرور می کنم. از دور چشمم به دوستی می افتد که لباس پوشیدنش برایم آشناست. نزدیک می شود. خودش بود، هم کلاسی سابق. به یاد دارم از همان روزهای اول با وجود اختلاف سلیقه، زود صمیمی شدیم. در این یک سال تغییر زیادی نکرده. سلام میکند و کنارم می نشیند. دختری قد بلند با چهره ی معصوم، موهای کاملاً خرمایی، چشمان آبی، پالتوی سرمه ای و عینکی کاچویی. خودمان را به یک کافه میرسانیم. روبه رویم می نشیند. از هر جایی سخن می گوییم. از روزهای شیرین دانشگاه، از کلاس زبان، از پذیرشی که سال گذشته هر دو از یکی از دانشگاه های آلمان گرفتیم... ولی من نتوانسم بروم، دلم میخواست اما مشکلات اجازه ام ندادند... او تنها رفت که رفت... ناگهان عکسی را از کیفش درآورد و به دستم داد...عکس خودش بود به همراه پسری رنگ پریده بود با موهای طلایی و چشمانی شبیه مار! همان جا در آلمان با پسری آشنا شده... هم کلاسی اش است... عکس را روی میز انداختم... حس میکردم صدای سوتِ گوشم فضای کافه را پرکرده...

ازم می پرسد: از چیزی ناراحتی؟

-شاید

-از چهره ات پیداست.

-همینطوره

-حرف بزن. شاید بهتر شوی.

-آلمانیم هنوز آنقدر خوب نیست که همه چیز را متوجه شوی!

چهره اش را در هم میکشد. ساکت می شوم. به نقطه ی نامعلومی خیره می شوم. به درخواست پذیرش مجددم فکر میکنم که یک ماه پیش فرستادم و بی صبرانه منتظر جوابش بودم...میخواستم با خبر رفتنم به آلمان غافلگیرش کنم اما غافلگیر شدم، مثل تیمی که 4-1 عقب است، همین الان در دقیقه 85 یک نفر هم کارت قرمز گرفت!... در حالیکه چانه اش را روی کف دست راستش تکیه داده است، به چشمانم زُل زده است. در آن لحظه انتظار دارم چیزی بگوید. ولی او نیز سکوت را ترجیح می دهد. زمان می گذرد...دست چپش را در هوا تکان می دهد، به خودم می آیم. گفت: نگران نباش، درست می شود... می شود مرا به فرودگاه برسانی؟ ساعت 4 باید برگردم تهران!

-چقدر زود! حرفهایمان ناتمام مانده است.

-تا یک ماه دیگه که ایران هستم بازم بهت سر میزنم...

تمام راه تا فرودگاه را مواظب بودم اشکم فرود نیاید...

۳۲ نظر موافقین ۱۴ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۴ ، ۱۹:۰۰
آوو کادو

بعدظهر دوشنبه است. تنها نشسته ام بدون تو. دوشنبه ها را یادت هست؟ از بی حوصلگی شهرزاد میبینم، اهل خانه سفارش کرده اند که این سریال را با آنها شریک شوم! حق هم دارند من حتی یک سریال آبکی تلویزیون را با آنها نمیبینم... اما صدای تو در گوشم موج میزدند که میگفتی: "عاشقانه ها را تنها بخوان و ببین، شاید خواستی گریه کنی!"... غمِ ترانه را که می بینم؛ حرف از گذشته‌ها در ذهنم می پیچد، تشابه ات غیر عادی ست.... اکنون تو نیز کنارم نشسته ای. چشمانت مثل همیشه سنگین شده اند. چیزی را گفتی اما به گوشم نرسید... انگشتم به رو گیسوانت لغزید، صورتت را جلو آوردی، قند در دلم آب شد، هنوز در مقدمه ی معاشقه بودیم که صدای تیتراژ سریال تکانم داد!
باید این قسمت را با خانواده هم ببینم...

۲۶ نظر موافقین ۱۹ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۴ ، ۱۸:۰۰
آوو کادو

آرزو دارم یکی از شب های آذر باشد، صدای باد و باران خزیده باشد در اتاق. دوش گرفته باشی با آب داغ، موهای نم دارَت را ریخته باشی روی شانه هایت و کمی اش را هم ریخته باشی کنار صورتت. گونه ات گل انداخته باشد، ساده باشی، بی هیچ آرایشی. گردنت و لباست بوی خوبی می دهند. لبخندی بزنی، بعد داخل اتاق دیگری شوی، من پشت در منتظر باشم و راهم ندهی. از پشت در باتو حرف بزنم، یک در میان جواب بدهی... بیرون که می آیی غافلگیر شوم. شبیه زنهای سینمای کلاسیک شوی که از هر سمت و سو نگاهشان کنی زیبا، جذاب و دلپذیرند. زنی مربوط به سال های سیاه و سفید که موهایش را جمع کرده پشت سرش، زنی میان اندام با لبخندی دلربا و دستهایی مهربان. زنی که عاشق شب های بارانی است. روی مبل لم دهیم، اِبی با صدای کم برایمان بخواند. با صدای هر آذرخش کمی تکان بخوری. مرا محکم تر در آغوش بگیری و من دعا کنم که باران و طوفان تمام نشود حتی اگه فردا صبح شهرم را سیل برده باشد... میدانم امشب شهرم را از بالای ابر ها خواهم دید...
+عکس:بارش بر شهر از دید هواپیما
+بشنوید: ابراهیم حامدی/نازی ناز کن

دریافت

۲۷ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۳ ۰۳ آذر ۹۴ ، ۰۰:۰۷
آوو کادو