اعترافات یک درخت

مجله ی هنری - درختی...

اعترافات یک درخت

مجله ی هنری - درختی...

<قاب شعر>

مثل یک بوسه نشستم تهِ آن گونه ی چال

اخم کردی و من از چاله به چاه افتادم

"یکتا رفیعی"

طبقه بندی درختی
آووکادو در فصول گذشته

لوگوی اعترافات یک درخت

۱۸۸ مطلب با موضوع «اعترافات آووکادو» ثبت شده است

تصمیم گرفتم هرشب چند خط دستنوشته را در دفترچه یادداشت کوچکی برای نهال (فرزند در راهمان را فعلا نهال می خوانم!) بنویسیم تا مثلا چندین سال بعد وقتی که دیگه پدرش نیست و نهال درحال زندگی با مادر پیرش است، به طور اتفاقی دفترچه را در صندوقچه زیرشیروانی پیدا کند و بخواند و ذوق کند که چه پدری داشته!! و همیشه آن دفترچه را همراه خودش داشته باشد و بعدترها به عشق زندگی اش نشان دهد و آن مرد یا زن حساب کار دستش بیاید که در خانواده ما عشق حرف اول را میزند و باید با عشق وارد زندگی نهال من بشود!! اما راستش این کار سخت بود چون نوشتن برای فرزند دختر و پسر خیلی تفاوت دارد. اصلا از زمین تا آسمان و این رنج من روز شنبه عصر برطرف شد و خانم دکتر به طور قطعی اعلام کردند که شازده خانم در راه هستند.

 

۲۳ نظر موافقین ۲۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۹ ، ۱۰:۲۰
آوو کادو

ما در زندگی سرسپرده یک سری وقایع سینوسی هستیم. گاه خوب و گاه بد. و اینقدر این موج ها بالا و پایین می روند تا عمرمان به سر رسد و دار فانی را وداع گوییم. میان این بالا و پایین ها و خوشی و رنج ها، اولین ها همیشه در یاد می مانند. اولین ها یک حس و حال عجیبی به انسان می دهند که انگار وقتی که اولینی نباشد، سقوط انسان شروع می شود. مثل اولین بار که می خندیم... اولین بار که مدرسه می رویم... اولین عشق... اولین بوسه... اولین فرزند... اولین فرزند... اولین فرزند... و اینگونه است که ما در حال تجربه عجیب ترین حس عالم هستیم...

۲۱ نظر موافقین ۳۴ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۹ ، ۰۹:۰۰
آوو کادو

فقط من و سه نفر دیگر از کارکنان سرکار هستیم؛ مدیر و بقیه ی کارکنان (که دوستان و یا اقوامش هستند) دورکار شدند؛ چند هفته پیش مدیر توجهی به حرف هایم نکرد. هرچه توضیح دادم که من کمترین مرخصی را در یک سال گذشته داشتم، نفهمید! آخرش گفتم من ماشین ندارم و باید هرروز از مترو و اتوبوس استفاده کنم یا این که هرروز چهل و چند هزار تومان پول اسنپ بدهم، باز هم توجهی نکرد... حالا تنها در اتاق شرکت، پایم را روی میز انداختم و زمان را از سقف آویزان کردم و درست زیر پاهایش، در حالی که دستو پا میزند، با خیال راحت فکر می کنم "آیا همیشه می توان دروغ گفت؟ چه کسی قانون ها را می سازد؟ آیا هیچ کاری انجام ندادنْ انجام دادنِ کاری است؟ همیشه یعنی تا کِی؟" اگر جوابی به ذهنتان می رسد، برایم بنویسید.

۱۶ نظر موافقین ۲۸ مخالفین ۱ ۱۸ آبان ۹۹ ، ۱۰:۱۵
آوو کادو

چند ساعت از نیمه شب گذشته. بیدار می‌شوم ولی یلدا نیست! آهسته از اتاق بیرون می‌خزم. پیدایش می‌کنم... چند وقتی بود دلش لَک زده بود برای کافه گردی اما شرایط کافه ها مساعد نیست. می‌داند که به زودی هم مساعد نمی‌شود. خودش دست به کار شده و کافه‌ای در کنج خانه تاسیس کرده! دو صندلی را گوشه‌ی دنجِ این خانه گذاشته‌. همان که شبیه صندلی‌های کافه‌ای‌ بود. همان که دوستش می‌داشت. همان که از پشت ویترین مغازه عاشقش شده بود. این صندلی‌ها را گذاشته‌ یک گوشه‌ی این خانه که جای کتاب‌خواندن است. بالای سرش یک چراغِ کم‌رمق هم هست که نورش برای خواندن کافی‌ست. روی میز کوچکی که کنارِ صندلی‌ست یک لیوان چای گذاشته که بوی دارچین از آن بالا می‌زند و یک کتاب گرفته‌ دستش که بارها آن را خوانده و کتاب مورد علاقه اش است... می‌روم و روی صندلی مقابلش می‌نشینم. می‌پرسد: چای دارچین می‌خوری یا قهوه؟ می‌گویم: بلند بخوان! باصدایی واضح، شبیه به گوینده های رادیو، می‌خواند: "هیچ کس تا به حال دو مرتبه در عمرش عاشق نشده، عشق دوم ، عشق سوم ، اینها بی معنی است. فقط رفت و امد است. افت و خیز است. معاشرت می کنند و اسمش را می گذارند عشق."

خداحافظ گاری کوپر
رومن گاری

۲۲ نظر موافقین ۴۱ مخالفین ۳ ۲۲ تیر ۹۹ ، ۰۶:۴۰
آوو کادو

غروبِ دیروز ملال‌آور بود، بعد از چند ساعت کارِ اضافه، از محل کار خارج شدم، حتی با تنها همکار باقی مانده در شرکت خداحافظی نکردم. بی هدف در خیابان کنار شرکت که مغازه‌های شیکی دارد، قدم زدم. جلوی ویترینِ مغازه‌ها متوقف می‌شدم ولی یادم نمی‌آمد که چه چیزی باید بخرم! همین‌طور راهم را به طرفِ خانه ادامه دادم. دفترها و مغاره‌ها داشتند از آدم‌ها خالی می‌شدند، من بی‌آن‌که قصدِ این کار را داشته باشم چهره‌ها و لباس‌های مردم را نگاه می‌کردم و راه می‌رفتم و با خود زمزمه می‌کردم: نه! این آدم‌‌ها باب میل من نیستند! حدس می‌زنم پیاده‌روی‌ام حدود دو ساعت طول کشیده باشد. به چهارراهی رسیدم که اسمش را فراموش کرده ‌بودم، یا نمی‌دانستم؛ آن را رد کردم و یک‌دفعه زل زدم به نقطه‌ی عجیبی که درست نمی‌دیدمش. جلوتر رفتم و دیدم که یک زنِ جوان، دارد از طرفِ مقابل می‌آید، انگار او هم مرا دیده است. او، برعکسِ همه‌ی عابرهای دیگر، سرش را بالا نگه داشته است. این‌قدر لطیف است که انگار روی باد راه می‌رود نه روی زمین. یک بغض نامحسوس هم در چهره‌اش سرگردان است. جورِ خاصی آرایش کرده است، مثل کسی‌ است که از چشم‌ها شروع می‌کند به آرایش‌کردن، امّا چون وقت ندارد کامل آرایش کند فقط کنارِ چشم‌ها را خط می‌کشد. پلک‌ها را اصلا دست نزده. این‌طور درخشش فقط وقتی ایجاد می‌شود که مداد را با دقّت از انتهای پلک با مهارت خاصی به طرفِ دیگر بکشی و یک آرایش خفیف ایجاد کنی که تشخیصش مشکل باشد. اندکی از موهایش از شال بیرون زده و به طور تصادفی روی چشم هایش ریخته و باعث یک بی نظمی زیبا شده. هوا تاریک است و نمی‌توانم بگویم که موهایش چه رنگی بود اما هرچه بود _قهوه‌ای، بلوند یا شکلاتی_ به شدت با رنگ پوستش تطابق داشت. یک تطابق بی نقص در تمام اجزا! کم کم زمزمه‌ام را متوقف کردم و داشتم که به این نتیجه می‌رسیدم که ممکن است کسی از این آدم‌ها باب میل من باشد! اصلا همین یک نفر باب میل من است و تمام...!

چند ثانیه بعد آن زن به من رسید و رویاهایم شکافته شد و شروع کرد به حرف زدن و سرزنش کردن و... انصافا حق با او بود! مدتی است که دچار فراموشی های مقطعی می‌شوم. دیروز هم گوشی را در شرکت جا گذاشته بودم و یلدا را با جواب ندادن به گوشی و دیر آمدن به خانه نگران کرده بودم! طوری که راه افتاده بود در خیابان های اطراف خانه، دنبالم بگردد!

۹ نظر موافقین ۳۹ مخالفین ۲ ۱۸ تیر ۹۹ ، ۰۷:۱۰
آوو کادو

دو دختر نزدیک چشمه ایستاده بودند. دختر بزرگتر که موهایی فرفری داشت و پیراهنی قرمز و گشاد تنش بود؛ داشت سوت می‌زد. دختر کوچکتر آب دماغش آویزان بود و هر چند وقت یک‌بار نگاهش را از چشمه به دختر موفرفری برمی‌گرداند. سگی کنار چشمه خوابیده بود. موفرفری به من که تازه رسیده بودم؛ نگاهی انداخت. لباس‌هایم را خوب برانداز کرد. نگاهش را به چشمه برگرداند و گفت: « چند دقیقه پیش سگه افتاد تو چشمه. حالا حالاها نمی‌شه از این آب خورد.» دست دختر کوچکتر را گرفت و در حالی‌که دور می‌شد گفت: « ما می‌ریم از چاه ممدحسین آب بیاریم. خیلی دور نیست.» من فقط دور شدن‌شان را نگاه کردم. خواستم دنبال‌شان بروم ولی انگار خجالت کشیدم. چشمه کمی گل‌آلود شده بود. سگ چشم‌هایش را بسته بود و تکان نمی‌خورد. کنار چشمه نشستم. چشم‌هایم را بستم و دستم را داخل آب فرو بردم. در قصه‌ها هر وقت قهرمان داستان با مشکلی برخورد می‌کرد جادویی اتفاق می‌افتاد و همه چیز درست می‌شد. فکر کردم چشمهایم را که باز کنم آب چشمه باز هم زلال می‌شود... چشم‌هایم را باز کردم. آب تمیز به نظر می‌رسید. دست‌هایم را از آب پر کردم و نزدیک بینی‌ام بردم. همه چیز مثل روزهای قبل بود. نگاهی به سگ انداختم و مشتی از آب چشمه خوردم.

موافقین ۳۵ مخالفین ۲ ۲۱ خرداد ۹۹ ، ۰۶:۱۵
آوو کادو

راستش رو بخواید هیچوقت فکر نمیکردم تو کمتر از شش ماه این همه تغییر ببینم. حالا میتونم بگم که انگیزه و تلاش یلدا تو زندگی خیلی بیشتر از من شده! چند ماهه که یلدا کار تدریس زبان رو شروع کرده و حالا سرش شلوغ تر شده. بعضی روزا تا پنج جلسه کلاس داره و حداقل یک و نیم ساعت رو صرف رفت و آمد میکنه؛ اما شاید باور نکنید که همیشه غذاش گرم و خوشمزه و آماده س. همیشه لباس های من تمیز و اتو کشیده س. کیک یا شیرینی های مخصوصش بین همکارام تو شرکت معروف شده! از بس خونه رو تمیز میکنه که من عصبانی میشم! دیشب برای امروز غذا درست نکرده بود. قبل خواب بهش گفتم که ناهار فردا رو از بیرون میگیرم اما امروز ساعت پنج و نیم صبح با بوی پیاز داغ بیدار شدم! وقتی رفتم تو آشپزخونه دیدم با چشمای پف کرده داره تند تند غذا درست میکنه... گاهی حس میکنم دارم شاخ در میارم! شاید شما فکر کنید که شاخ لازم نیست و این کارا رو خیلی از زن ها انجام میدن اما یلدا اصلا این مدلی نبود! تو خونه پدرش هم یه خانمی بود که کارهای خونه شون رو انجام میداد. فقط گاهی یلدا از سر ذوق کیک و شیرینی می پخت اما حالا... فکر میکنم تو زندگی کردن دارم ازش عقب میوفتم! چطوری عقب نیوفتم؟!

۲۷ نظر موافقین ۲۹ مخالفین ۱ ۱۴ شهریور ۹۸ ، ۱۱:۳۵
آوو کادو

بالاخره مقاومتم شکسته شد و ماشین رو فروختم. این دومین ماشین زندگیم بود که با دستای خودم میفروختم! بدهی هایی که برای پول پیش خونه رشد کرده بودن و بزرگ شده بودن قرار بود با پول این ماشین صاف بشن. یلدا هر نیم ساعت تماس میگیره و میگه "ناراحت نباش، با وام ازدواج دوباره ماشین میخریم!" اما ما که ضامن نداریم! اگر داشتیم که با وام ازدواج قرض ها رو پس میدادیم و الان ماشین سرجاش بود... یادمه که از نوجوانی کار میکردم. حالا تو سی سالگی، پس انداز من از تمام دوران جوانیم همین ماشین بود و یه مقدار پول که برای مراسم عروسی خرج شد. الان هم دوتا شغل دارم. یلدا هم تقریبا داره تمام وقت کار میکنه. اما بیشتر درآمد ما میره تو کارت خوانِ هایپر سرکوچه! بقیه ش هم هرماه میره تو حساب صاحب خونه... امروز رو مرخصی گرفتم. رفتم کارای بانکیم رو انجام دادم. مثلا قرار بود مرخصی هام رو نگه دارم که بتونیم یه هفته بریم شمال... با اسنپ برگشتم خونه. راننده پیرتر از اونی بود که بخواد شغلش این باشه. تند تند از قیمت رب گوجه و برنج و آپارتمان شکایت میکرد. ساکت بودم تا پیچید جلوی خونه. خواستم پیاده بشم که برگشت و گفت: "شماها که دستتون به دهنتون میرسه، معلومه حرفای منو نمیفهمید" هیچی نگفتم و پیاده شدم...

۲۵ نظر موافقین ۳۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۸ ، ۱۳:۰۰
آوو کادو


در ساعت اوج کاری، از خستگی، بلاگ را باز می‌کنم. وقتی این کامنت را که برای پست قبلی گذاشته شده می‌خوانم، لبخند می‌زنم! خیلی وقت بود که جا نخورده بودم! داستانِ جالبِ سه خطی! عکس صفحه را برای یلدا می‌فرستم. جواب می‌دهد "از بس مرموزی!"
لطفا بنویسید که شما تاحالا چه فکرهای عجیبی راجع به من کرده‌اید!؟ یا حتی چه فکرهای عجیبی راجع به بلاگر های دیگر کرده‌اید؟ اگر داستان کوتاهی دارید زیر همین پست بنویسید و اگر داستان کمی طولانی تر است یک پست جداگانه با عنوان "داستان های باورنکردنی" در وبلاگ خودتان به آن اختصاص دهید.

+مقصود فقط سرگرمی است!

+لینک پست های خود را کامنت بگذارید.

+نظر ناشناس زیر همین پست فعال است اما سعی کنید از آن استفاده نکنید!

+خانم یا آقای "یه خواننده" اگر آشنا هستی بیا خودتو معرفی کن تا ببینم چی شد که به اینجا رسیدیم! :-)

۲۷ نظر موافقین ۱۸ مخالفین ۱ ۰۸ مرداد ۹۸ ، ۱۲:۰۰
آوو کادو

ویلیام جیمز گفته "وقتی تازگی به پایان می‌رسد، زندگی با شتاب بیشتری جلو میرود؛ همه چیز برایمان آشنا می‌شود و درک و دریافتمان از زمان کمتر. برای همین فکر می‌کنیم زمان سرش را پایین انداخته و همینطور برای خودش می‌رود. ترمز زمان، کشف و تجربه و آموختن است. تجربه‌ی جدید درکمان را از زمان بسط می‌دهد. پس هرچه ماجراجویی بیشتری داشته باشیم زمان کش خواهد آمد و عقربه با طمأنینه‌ی بیشتری حرکت خواهد کرد."

از دیشب بار ها نوشتم و پاک کردم... انگار بخش وبلاگ نویس مغزم از کار افتاده. همین چند خط بالا کافی ست برای بیان روند زندگی! شاید شما سر حرف را باز کنید!

۲۲ نظر موافقین ۲۱ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۸ ، ۱۱:۴۰
آوو کادو