راهِ فرار
جمعه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۵، ۰۷:۵۰ ب.ظ
شاید همان روز اولی که برای تست بازیگری با او آشنا شدم و انگشتانش را دور چشمانِ طوسی رنگش حلقه کرده بود و جلوی من رژه میرفت، باید جلویش را می گرفتم؛ یا آن روزهایی که بی ماشین بودم و ساعت ها خودش را در اتاق گریم سرگرم می کرد تا کارم تمام شود ومرا به خانه برساند؛ یا آن روزها که به اندازه ی دو نفر غذا با خودش می آورد و اجازه نمیداد فست فودهای خوشمزه را نوش جان کنم؛ یا آن روزها که در وقت استراحت، بقیه افرادِ گروه من را با او تنها می گذاشتند؛ یا آن روزهای سختِ کار که می خواستم نگاهم نکند تا راحت تر کارم را انجام دهم... شاید باور نکنید که نگاهش هشتاد کیلو وزن داشت! امشب برای تولدش دعوتِ شدید شده ام و نمیخواهم بروم... راه فرار کجاست...؟
۹۵/۰۳/۲۸