کلاغ پر
بی هدف و بی آن که مسافر باشم در ترمینال آزادی قدم میزنم. چند سرباز بی رمق نشسته اند و سیگار میکشند. کنارشان مینشینم. فکر میکنم کسی گذشتهام را پاک کرده. هیچ چیز یادم نمیآید جز خاطراتی پراکنده از خدمت. بعد از ترخیص، هیچ وقت از سربازی ننوشته ام و این اولین دست خط به حساب میآید... یادم نمیآید تا به حال تیراندازی کردهام یا نه. نوک مگسک باید زیر خال سیاه باشد؟...نشسته ام لبهی تخت و پوتینهایم سنگینی میکنند. پاهایم داغ کرده میان جورابهای نازک زنانهام. نفسم میگیرد از هوای خفه ی آسایشگاه. سربازها همه خوابند. خیره میشوم به ساعت روی دیوار تا عقربههایش را کم کم پیدا کنم. ده دقیقه از دو گذشته. صدای جناب سروان بلند میشود؛ باید با او میرفتیم به نگهبان ها سر بزنیم... دوست ندارم کسی به سربازها بدو بی راه بگوید و آنها را تنبیه کند؛ سعی میکنم سرعت راه رفتن را کم کنم تا نگهبان وقت داشته باشد خودش را جمع و جور کند. اسلحهاش را بردارد، سینهخشابش را ببندد و شاید سیگارش را خاموش کند. وسط میدان، سگی هرشب کنار میله پرچم مینشست. آن شب عمیقا به ما خیره شده بود. جناب سروان سنگی را به سمتش پرتاب کرد اما از جایش تکان نخورد. هیچ احساسی در صورتش نبود. انگار همه چیز برایش یک بازی احمقانه بود. انگار از قبل میدانست چه میشود. فقط ایستاده بود و سرنوشت مبهم ما را نگاه میکرد.