وقتی نهال بودم!
از بچگی همین بودم! وقتی هشت سالم بود، رامین دو سال از من بزرگتر بود، هر صبح، قبل از اینکه دست و صورتش را بشوید یا چیزی بخورد، توپ چهل تیکه اش را بر میداشت و با پسرهایی که چند سال از خودش بزرگتر بودند فوتبال بازی میکرد. تجربهی من از این بازی: هر چقدر سعی میکردم مثل واکی بایاشی شیرجه بروم و توپ ها را بگیرم، بی نتیجه میماند. آنقدر خودم را به آسفالت خشن زمین بازی میمالاندم تا زانوهایم زخمی شوند و از بازی بیرونم کنند. احمقانه بود. تلاشهایم اغلب نتیجه نمیداد. حتی همین الان که گاهی از سر بیحوصلگی تیری در تاریکی میاندازم، تیر کمانه میکند و میخورد توی سر خودم. بگذریم... من سوارِ دوچرخه ام میشدم و رکاب میزدم و رکاب میزدم تا عقربه کیلومتر شمارِ دوچرخه ام عدد بیست و پنج را نشان دهد و باد به صورتم بخورد. گاهی فرمان را هم رها میکردم آخر هرچقدر فوتبال نمیدانستم دوچرخه سوارِ ماهری بودم! وقتی خسته میشدم، یأس فلسفی خودم را با نگاه کردن به دختربچههایی که توی کوچه لِی لِی بازی میکردند، تسکین میدادم. زل زدن به آن دخترهای لاغرمردنی، لوس و همشکل ابدا لذتی نداشت. این یک نیاز بود که ذهنم را برای مدتی خاموش میکرد تا در فانتزیها و افکارم غرق نشوم. پسربچهای، گوشهای نشسته و بیصدا، بالا و پایین پریدن چند دختر را که موهای شلخته دارند، نگاه میکند. چه کارش دارید؟
+عکس از سلیمان فهیم
+دعوت: اگر دوست داشتید "وقتی نهال بودم" رو بنویسید و لینکش رو برای من همین جا کامنت بگذارید... مشتاق به خواندنم...