سلام
داستان برای من از جایی شروع شد که روز جمعه همسرم (آووکادویی که شما میشناسید!) رو دعوت کردم که بیاد خونمون تا با هم عصرونه بخوریم. اون روز فقط خواهرم خونه بود و تمام فکر و حواس هر دوی ما به آماده کردن یه کیک خوشمزه بود. همسرم روی مبل نشته بود و حرف نمیزد. وقتی کیک آماده شد و داشتم میز رو میچیدم، تمام نگاهش به من بود. یه نگاه عجیبی که لبخند توش نبود. جوری نگاهم میکرد که خواهرم هم متوجه شد که عادی نیست. بعد از عصرونه و حدود ساعت 6 بود که با هم رفتیم تو اتاق و لپ تاپش رو باز کرد و گفت: این وبلاگ منه! دوست دارم توام باهاش آشنا بشی. من هیچ حرفی نزدم و فقط نگاه کردم. "اعترافات یک درخت" عبارتی بود که برای اولین بار میشنیدم. یه کم صفحه رو بالا و پایین کردم که به من پیشنهاد داد از قدیمی ترین پست شروع کنم بخونم و جلو بیام. من هم با یه حالت گیجی، بدون هیچ حرفی شروع به خوندن کردم. تعداد پست ها و کامنت ها خیلی زیاد بود. به یاد دوران بلاگری خودم افتاده بودم. خوندم و خوندم که متوجه شدم همسرم به بهانه سر زدن به ماشین خونه رو ترک کرده و رفته. یه پیام برای من فرستاده بود که "هروقت فکر کردی میتونیم صحبت کنیم، خبرم کن" بازم برگشتم و خوندن رو ادامه دادم. نمیدونم چرا اما شدیدا بغض منو گرفته بود. وقتی که داشتم این پست رو میخوندم به شدت بغضم ترکید و اینقدر گریه کردم که خواهرم آب میپاشید به صورتم که گریه م بند بیاد! تا 10 شب خوندن همه چیز طول کشید. بعد از اتمام کار خودمو روی تخت انداختم و بی اختیار اشک میریختم. و نمیدونم کی خوابم برد....
پی نوشت: نمیخواستم چیزی بنویسم چون حس میکنم که یلدا تو این فضا شخصیت دوست داشتنی و مثبتی نیست! این چند خط رو هم به اصرار آووکادو نوشتم...