اعترافات یک درخت

مجله ی هنری - درختی...

اعترافات یک درخت

مجله ی هنری - درختی...

<قاب شعر>

مثل یک بوسه نشستم تهِ آن گونه ی چال

اخم کردی و من از چاله به چاه افتادم

"یکتا رفیعی"

طبقه بندی درختی
آووکادو در فصول گذشته

لوگوی اعترافات یک درخت

۲۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آووکادو» ثبت شده است


زمانی که لحظه ی مهمی را به خاطر می آوریم، هزاران چیز دیگر را در ذهن مان پس می زنیم، پخش می کنیم و  دورتر می اندازیم. درست مثل وقتی که می خواهیم درون جعبه ای انباشته و انبوه از دکمه های کوچک، به دنبال دکمه ی خاص بگردیم. هر بار که به یاد می آوریم انگار عکسی قدیمی باوجود اینکه کناره هایش سوخته و رنگ و رویش پریده است، پیش چشممان ظاهر می شود، در یک لحظه شکوه تصویر به دامان ذهنمان می افتد. هر عکسِ ذهنی، لحظه ای از روز است و یا روزی از هفته است یا شاید فصلی از سال که در کنار دریا نشسته ایم، باریدن باران را تماشا می کنیم یا قدم زدنی در سرما و یا دست تکان دادنِ یک وداع. هر بار در افقی یا چشم اندازی عکسی ذهنی گرفته می شود که بعدا به وسیله ی آن به یاد می آوریم، اما ناتوانیم به عقب برگردیم. گذشته را به زمان حال می آوریم، ولی زمان حال به گذشته نمی رود!... امروز در یک لحظه، همه چیزهای دیگر را به گوشه ای از ذهنم راندم. تصویری سیاه و سفید جلو آمد که وضوحش توان پس راندن هر عکسی را داشت. من هر دقیقه، هر ساعت و هر روز به یاد می آورم و گذشته و حال را مخلوط میکنم.
عکس های ذهنی ات را به یاد بیاور. تلاش برای حذفِ آن ها بی ثمر است.

عکس: آووکادو/ترکیه-استانبول/ 1393.11.17

۲۰ نظر موافقین ۲۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۴ ، ۲۳:۴۲
آوو کادو


ساعت 10 صبح است. در سالن فرودگاه نشسته ام. قسمتی از مسافران روی صندلیهای پلاستیکی آبی رنگ نشسته اند و عده ای نیز به نرده های نقره ای تکیه زده اند و یک نقطه را تماشا می کنند. به سال پیش فکر می کنم. همه لحظات را مرور می کنم. از دور چشمم به دوستی می افتد که لباس پوشیدنش برایم آشناست. نزدیک می شود. خودش بود، هم کلاسی سابق. به یاد دارم از همان روزهای اول با وجود اختلاف سلیقه، زود صمیمی شدیم. در این یک سال تغییر زیادی نکرده. سلام میکند و کنارم می نشیند. دختری قد بلند با چهره ی معصوم، موهای کاملاً خرمایی، چشمان آبی، پالتوی سرمه ای و عینکی کاچویی. خودمان را به یک کافه میرسانیم. روبه رویم می نشیند. از هر جایی سخن می گوییم. از روزهای شیرین دانشگاه، از کلاس زبان، از پذیرشی که سال گذشته هر دو از یکی از دانشگاه های آلمان گرفتیم... ولی من نتوانسم بروم، دلم میخواست اما مشکلات اجازه ام ندادند... او تنها رفت که رفت... ناگهان عکسی را از کیفش درآورد و به دستم داد...عکس خودش بود به همراه پسری رنگ پریده بود با موهای طلایی و چشمانی شبیه مار! همان جا در آلمان با پسری آشنا شده... هم کلاسی اش است... عکس را روی میز انداختم... حس میکردم صدای سوتِ گوشم فضای کافه را پرکرده...

ازم می پرسد: از چیزی ناراحتی؟

-شاید

-از چهره ات پیداست.

-همینطوره

-حرف بزن. شاید بهتر شوی.

-آلمانیم هنوز آنقدر خوب نیست که همه چیز را متوجه شوی!

چهره اش را در هم میکشد. ساکت می شوم. به نقطه ی نامعلومی خیره می شوم. به درخواست پذیرش مجددم فکر میکنم که یک ماه پیش فرستادم و بی صبرانه منتظر جوابش بودم...میخواستم با خبر رفتنم به آلمان غافلگیرش کنم اما غافلگیر شدم، مثل تیمی که 4-1 عقب است، همین الان در دقیقه 85 یک نفر هم کارت قرمز گرفت!... در حالیکه چانه اش را روی کف دست راستش تکیه داده است، به چشمانم زُل زده است. در آن لحظه انتظار دارم چیزی بگوید. ولی او نیز سکوت را ترجیح می دهد. زمان می گذرد...دست چپش را در هوا تکان می دهد، به خودم می آیم. گفت: نگران نباش، درست می شود... می شود مرا به فرودگاه برسانی؟ ساعت 4 باید برگردم تهران!

-چقدر زود! حرفهایمان ناتمام مانده است.

-تا یک ماه دیگه که ایران هستم بازم بهت سر میزنم...

تمام راه تا فرودگاه را مواظب بودم اشکم فرود نیاید...

۳۲ نظر موافقین ۱۴ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۴ ، ۱۹:۰۰
آوو کادو

بعدظهر دوشنبه است. تنها نشسته ام بدون تو. دوشنبه ها را یادت هست؟ از بی حوصلگی شهرزاد میبینم، اهل خانه سفارش کرده اند که این سریال را با آنها شریک شوم! حق هم دارند من حتی یک سریال آبکی تلویزیون را با آنها نمیبینم... اما صدای تو در گوشم موج میزدند که میگفتی: "عاشقانه ها را تنها بخوان و ببین، شاید خواستی گریه کنی!"... غمِ ترانه را که می بینم؛ حرف از گذشته‌ها در ذهنم می پیچد، تشابه ات غیر عادی ست.... اکنون تو نیز کنارم نشسته ای. چشمانت مثل همیشه سنگین شده اند. چیزی را گفتی اما به گوشم نرسید... انگشتم به رو گیسوانت لغزید، صورتت را جلو آوردی، قند در دلم آب شد، هنوز در مقدمه ی معاشقه بودیم که صدای تیتراژ سریال تکانم داد!
باید این قسمت را با خانواده هم ببینم...

۲۶ نظر موافقین ۱۹ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۴ ، ۱۸:۰۰
آوو کادو

آرزو دارم یکی از شب های آذر باشد، صدای باد و باران خزیده باشد در اتاق. دوش گرفته باشی با آب داغ، موهای نم دارَت را ریخته باشی روی شانه هایت و کمی اش را هم ریخته باشی کنار صورتت. گونه ات گل انداخته باشد، ساده باشی، بی هیچ آرایشی. گردنت و لباست بوی خوبی می دهند. لبخندی بزنی، بعد داخل اتاق دیگری شوی، من پشت در منتظر باشم و راهم ندهی. از پشت در باتو حرف بزنم، یک در میان جواب بدهی... بیرون که می آیی غافلگیر شوم. شبیه زنهای سینمای کلاسیک شوی که از هر سمت و سو نگاهشان کنی زیبا، جذاب و دلپذیرند. زنی مربوط به سال های سیاه و سفید که موهایش را جمع کرده پشت سرش، زنی میان اندام با لبخندی دلربا و دستهایی مهربان. زنی که عاشق شب های بارانی است. روی مبل لم دهیم، اِبی با صدای کم برایمان بخواند. با صدای هر آذرخش کمی تکان بخوری. مرا محکم تر در آغوش بگیری و من دعا کنم که باران و طوفان تمام نشود حتی اگه فردا صبح شهرم را سیل برده باشد... میدانم امشب شهرم را از بالای ابر ها خواهم دید...
+عکس:بارش بر شهر از دید هواپیما
+بشنوید: ابراهیم حامدی/نازی ناز کن

دریافت

۲۷ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۳ ۰۳ آذر ۹۴ ، ۰۰:۰۷
آوو کادو

در خوابی بر روی زمینی پَست قدم میزدیم. کمی هم باران می بارید. کنارش که بودم احساس قدرت می کردم! احساس پادشاهی... از عشق و احساس زیاد خبر ندارم ولی کنارش قدم که می زدم انگار همه را از بالا به پایین می دیدم. از آن حس هایی که دوست داری سرت را بالا بگیری و مغرورانه به زمین بنگری که خوب ببینید! چشمانِ حسودتان از حدقه در بیاید! این منم که کنارش راه می روم. این منم که دستانش را در دستانم فشار می دهم! این منم که مالکِ اویم! مانند آن نگینِ یاقوت روی انگشتر، که برای هم ساخته شده بودند... عجب رویایی بود... کاش بوسه هم داشت!!!
تصویر: نقاشی رنگ روغن "Walking in the Rain" از Betty Art Gallery (برای دیدن اندازه واقعی روی تصویر کلیک کنید)

۱۱ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۴ ، ۲۲:۵۷
آوو کادو

در بیمارستان به خانمی گِریان زل زده بودم، با خودم فکر میکردم اگر این جهان دهان باز کند و آدم‌ِ دوست‌داشتنی‌ام را ببلعد و بعد هرچه صدایش کنم، هرچه دیوارها و پنجره‌ها را دست بکشم به یافتنش، بی فایده است. من امروز مثل سربازی که پس از سالها از جنگ برگشته باشد سنگین و بی‌رمق با دلی که مدام می لرزید، در راهروی بیمارستان قدم میزدم... اما ناگهان دستم را گرفتی، همزمان زیر پایم پُر شد... شکرت واجب است در همه حال...

موافقین ۲۳ مخالفین ۱ ۱۵ آبان ۹۴ ، ۰۰:۵۶
آوو کادو

امروز نیمی از خرمالوهای درخت پیرِ حیاط منزل را دست چین کردم، با هر خرمالو پرت میشدم به خاطرات...یادم آمد...تاب بازی و موهای پریشان...دو خرمالو با پوست خوردی...چشمانت مثل همیشه سنگین شدند. چیزی را آرام گفتی...دستت را از دستم کشیدند...لعنت به این مردمانی که دهانِ بزرگ تر از مغز دارند...خدایا، تضمین یادهای مخلوق تو تا کجاست که این‌گونه با تب‌وتاب تا هرکجا که می‌روم هست؟ می‌آید و نمی‌گذارد آرام باشم؟
عکس: آووکادو/ 1394.8.11
۲۰ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۲۲:۴۰
آوو کادو

نفس نمی کشم. همه چیزِ درونِ سینه ام را حبس می کنم؛ اندوهم، آشوبم، نفسم. همه چیز درونم حبس می‌شود، به تو می اندیشم. دستان تو را از پشت حس میکنم. شانه‌هایم تکان نمی‌خورد. انگار قلبم ساکت شده است. شُشهایم نفس کم می‌آورند اما نفس نمیکشم ...به تو می اندیشم. صدایی در ذهنم میگوید: صبر کن... بهشت نزدیک است...
+"خودت به من بگو بهشت تو، کجای این همه جهنمه"

بشنوید:

دریافت
+نفس میکشم...

۱۳ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۴ ، ۱۴:۰۶
آوو کادو


باران دوباره شروع به باریدن کرد. انگار آسمان یخ بسته...ابر ها را میگویم، به زور می بارند. احساس می کنم کل شهر در آب‌‌های زیرِ یخ غرق شده است. چترِ شکسته ی من هم بی فایده است. نه شهر و نه منِ تنها از این سرما لذت نمی‌بریم. به این طرف و آن طرف می‌دوم، اما توانِ شکستن و شکافتنِ یخ ها را ندارم. کسی نیست آتشی یا شمعی بر افروزد. بدونِ تو هوا سرد است، سرد...

۱۵ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۴ ، ۱۳:۰۴
آوو کادو


باید کنار بیایم با این راه. باید چشم بدوزم به این جماعت ناگزیر؛ به این عبور دائمی؛ به این رفتن ها و رفتن ها. باید باور کنم قرار نیست آنچه بخواهم، تو هم می خواهی. جهان آنقدرها هم عادلانه نیست. یا لااقل فرشته عدالت، انگشت خود را آن وسط گذاشته و ترازویش را به خواست و اراده ما بالا و پایین نمی کند. این که قطارها پیش چشمت باشند و خانه ها دور، مثل چین یا برزیل، لابد یک معنایی باید داشته باشد. به هرحال من خودم را به دستان تو سپرده ام. تو مرا به سلامت رد کن....

عکس: آووکادو/ 1394.2.4

۱۸ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۴ ، ۲۳:۰۰
آوو کادو