خیلی وقت است که مستقیم حرف نزدهام و طفره رفتم و حرفهایم را پیچاندم دور خودم؛ طوری که گاهی خودم هم یادم میرود منظورم از گفتهها و نوشتههایم چه بوده؛ گاهی این حرفهای پیچدار گردنم را میگیرند و آنقدر فشار میدهند که دیگر نه میتوانم حرف بزنم و نه گوش دهم. حرفهایم دیگر مهم نیستند...
آخر کلاس استاد گفت: بشر همیشه پنداشته بود که از دلفینها باهوش تر است؛ زیرا به موقعیتهای زیادی دست یافته است... از جمله چرخ، نیویورک، جنگلها و غیره... در حالی که تمام آن چیزی که دلفینها انجام دادهاند، گردش در آب و خوش گذرانی است. اما بالعکس دلفینها معتقدند که دقیقا به همین دلایل از ایشان با هوشترند.
خانم همکلاسی گفت: انسان تنها موجودی است که وجودش برای او مساله است.
من در حالیکه به کاکتوس روی میز خیره شده بودم گفتم: کاش کاکتوس به دنیا آمده بودیم.
قلم را می اندازم و فرار میکنم. این خیابان را به مقصد نامعلومی ترک میکنم... زندگی مثل یک خیابان باصفایِ خلوت است که درختانش در ارتفاعی بلند همدیگر را در آغوش کشیدهاند و گریه میکنند. این خیابان پر از مغازههای رنگارنگ و پر زرق و برق است. در بالای این خیابان رستورانی بزرگ و معروف وجود دارد که کبابهای معرکهای میپزد. پاتوق هر روز ما آن رستوران بود؛ اگرچه ما هیچوقت کبابش را نخوردیم و همیشه بوی کبابش بود که به ما میرسید...
- بی کاری باعث شده پول هایم بیشتر و زودتر خرج شوند! امروز وارد بانک شدم که شرایط وام را سوال کنم. رئیس شعبه پشت میزش نشسته بود و آشنا به نظر میآمد. کمی چشمانم را تنگ کردم تا مطمئن شوم علیرضاست. چند لحظه بی حرکت ماندم و بعد با سرعت از بانک خارج شدم...
- سال 87 من و پسر همسایه مان دقیقا یک رشته را قبول شدیم. من دانشگاه شریف و او دانشگاه آزاد رودهن. پدر من خوشحال بود و مدام خدا را شکر میکرد که پسرش دانشگاه روزانه قبول شده و نیاز نیست شهریه بپردازد! همسایهمان رئیس بانک بود و خوشحال بود پسرش وارد دانشگاه شده و همان سال برای علیرضا یک پژو 206 به عنوان جایزه خرید.
عنوان: یاس
- باوجود این که در حال پا گذاشتن به سی سالگی هستم، هنوز وقتی وارد مغازه نوشت افزار میشوم، برای چند لحظه حس و حال خوبی به سراغم میآید و حس میکنم بوی دفترها و پاک کن های نو، مستم میکنند! دیدن مدادرنگی های سیوشش رنگ با جلدهای فلزی باعث میشود هوس نقاشی کشیدن به سرم بزند.
- حس کردم شما باید این مساله را بدانید. هفتهی گذشته، کارم را از دست دادم ... اما اینجا و هیچ جای دیگری، هیچ چیزی حاوی غم و ناله ننوشتم...
- تا چند روز آینده وارد مقطع و شهر جدیدی میشوم. برای یه مدتی دسترسی کمتری به یلدا خواهم داشت و این مساله نگران کننده است.
به نظرم الان، در همین فصل، وقتش رسیده که یک روز غروب با خوشحالی باک بنزین ماشین را پُر کنم، باد لاستیک ها و روغن ماشین بررسی کنم و شب زود بخوابیم! فردایش ساعت 6 صبح از خواب بیدار شویم و بیبهانه شاد باشیم! مثل قدیمها که صندوق عقب پژو را پر میکردیم از رختخواب و زیرانداز و فلاسک آب و چای و سبدِ خوراکی ها که شامل ساندویچ و میوه و نوشابه و تخمه و ... بود و نیم ساعت بعد توی جاده بودیم. میرفتیم و میگفتیم و میخندیدیم. ضبط ماشین هم آهنگ های معین و هایده و مهستی را به صورت گلچین ضمیمهی خندههایمان میکرد. بیشتر از این که جایی اتراق کنیم، توی ماشین بودیم و جاده گردی میکردیم. هر جا به نظر زیبا بود، نگه میداشتیم و با دوربین YASHICA که همیشه دورِ گردنِ من بود، عکس میانداختیم. عکس هایی که تمامش لبخندهای عمیق داشت با پس زمینه های مختلف. مثل دریا، جنگل، حرم امام رضا. موقع برگشت توی جاده، آفتاب که به آسفالتِ داغ میخورد. دنبال دریاچه ای میگشتم که هیچ وقت به آن نمیرسیدیم. فکر کنم کلاس پنجم بودم که معلم علوم مان توضیح داد نام آن پدیده سراب است.
نمیدانم؛ اگر کسی باشد که بتواند به این مساله پاسخ بدهد، حتما میتواند همه ی مساله ها حل کند. حقیقتا این جا برایم شبیه قصرِ جادوگرِ قصه ها شده. پر از رازهای خطرناک. میخواهم از این قصر فرار کنم. بعد از ساعتها تمرکز و تفکر دو راهِ حل را پیدا کردم که میتوانم بپذیرم و انجام دهم. یکی این که اینجا برای همیشه تعطیل کنم و اثری باقی نگذارم و دومی این که صفحه ی مدیریت را باز کنم و جلوی یلدا بگذارم و خودم چند ساعتی محل را ترک کنم تا همه چیز را بخواند؛ از عواقب نامعلومش هم نترسم.