اعترافات یک درخت

مجله ی هنری - درختی...

اعترافات یک درخت

مجله ی هنری - درختی...

<قاب شعر>

مثل یک بوسه نشستم تهِ آن گونه ی چال

اخم کردی و من از چاله به چاه افتادم

"یکتا رفیعی"

طبقه بندی درختی
آووکادو در فصول گذشته

لوگوی اعترافات یک درخت

راستش رو بخواید هیچوقت فکر نمیکردم تو کمتر از شش ماه این همه تغییر ببینم. حالا میتونم بگم که انگیزه و تلاش یلدا تو زندگی خیلی بیشتر از من شده! چند ماهه که یلدا کار تدریس زبان رو شروع کرده و حالا سرش شلوغ تر شده. بعضی روزا تا پنج جلسه کلاس داره و حداقل یک و نیم ساعت رو صرف رفت و آمد میکنه؛ اما شاید باور نکنید که همیشه غذاش گرم و خوشمزه و آماده س. همیشه لباس های من تمیز و اتو کشیده س. کیک یا شیرینی های مخصوصش بین همکارام تو شرکت معروف شده! از بس خونه رو تمیز میکنه که من عصبانی میشم! دیشب برای امروز غذا درست نکرده بود. قبل خواب بهش گفتم که ناهار فردا رو از بیرون میگیرم اما امروز ساعت پنج و نیم صبح با بوی پیاز داغ بیدار شدم! وقتی رفتم تو آشپزخونه دیدم با چشمای پف کرده داره تند تند غذا درست میکنه... گاهی حس میکنم دارم شاخ در میارم! شاید شما فکر کنید که شاخ لازم نیست و این کارا رو خیلی از زن ها انجام میدن اما یلدا اصلا این مدلی نبود! تو خونه پدرش هم یه خانمی بود که کارهای خونه شون رو انجام میداد. فقط گاهی یلدا از سر ذوق کیک و شیرینی می پخت اما حالا... فکر میکنم تو زندگی کردن دارم ازش عقب میوفتم! چطوری عقب نیوفتم؟!

۲۷ نظر موافقین ۲۹ مخالفین ۱ ۱۴ شهریور ۹۸ ، ۱۱:۳۵
آوو کادو

بالاخره مقاومتم شکسته شد و ماشین رو فروختم. این دومین ماشین زندگیم بود که با دستای خودم میفروختم! بدهی هایی که برای پول پیش خونه رشد کرده بودن و بزرگ شده بودن قرار بود با پول این ماشین صاف بشن. یلدا هر نیم ساعت تماس میگیره و میگه "ناراحت نباش، با وام ازدواج دوباره ماشین میخریم!" اما ما که ضامن نداریم! اگر داشتیم که با وام ازدواج قرض ها رو پس میدادیم و الان ماشین سرجاش بود... یادمه که از نوجوانی کار میکردم. حالا تو سی سالگی، پس انداز من از تمام دوران جوانیم همین ماشین بود و یه مقدار پول که برای مراسم عروسی خرج شد. الان هم دوتا شغل دارم. یلدا هم تقریبا داره تمام وقت کار میکنه. اما بیشتر درآمد ما میره تو کارت خوانِ هایپر سرکوچه! بقیه ش هم هرماه میره تو حساب صاحب خونه... امروز رو مرخصی گرفتم. رفتم کارای بانکیم رو انجام دادم. مثلا قرار بود مرخصی هام رو نگه دارم که بتونیم یه هفته بریم شمال... با اسنپ برگشتم خونه. راننده پیرتر از اونی بود که بخواد شغلش این باشه. تند تند از قیمت رب گوجه و برنج و آپارتمان شکایت میکرد. ساکت بودم تا پیچید جلوی خونه. خواستم پیاده بشم که برگشت و گفت: "شماها که دستتون به دهنتون میرسه، معلومه حرفای منو نمیفهمید" هیچی نگفتم و پیاده شدم...

۲۵ نظر موافقین ۳۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۸ ، ۱۳:۰۰
آوو کادو


در ساعت اوج کاری، از خستگی، بلاگ را باز می‌کنم. وقتی این کامنت را که برای پست قبلی گذاشته شده می‌خوانم، لبخند می‌زنم! خیلی وقت بود که جا نخورده بودم! داستانِ جالبِ سه خطی! عکس صفحه را برای یلدا می‌فرستم. جواب می‌دهد "از بس مرموزی!"
لطفا بنویسید که شما تاحالا چه فکرهای عجیبی راجع به من کرده‌اید!؟ یا حتی چه فکرهای عجیبی راجع به بلاگر های دیگر کرده‌اید؟ اگر داستان کوتاهی دارید زیر همین پست بنویسید و اگر داستان کمی طولانی تر است یک پست جداگانه با عنوان "داستان های باورنکردنی" در وبلاگ خودتان به آن اختصاص دهید.

+مقصود فقط سرگرمی است!

+لینک پست های خود را کامنت بگذارید.

+نظر ناشناس زیر همین پست فعال است اما سعی کنید از آن استفاده نکنید!

+خانم یا آقای "یه خواننده" اگر آشنا هستی بیا خودتو معرفی کن تا ببینم چی شد که به اینجا رسیدیم! :-)

۲۷ نظر موافقین ۱۸ مخالفین ۱ ۰۸ مرداد ۹۸ ، ۱۲:۰۰
آوو کادو

ویلیام جیمز گفته "وقتی تازگی به پایان می‌رسد، زندگی با شتاب بیشتری جلو میرود؛ همه چیز برایمان آشنا می‌شود و درک و دریافتمان از زمان کمتر. برای همین فکر می‌کنیم زمان سرش را پایین انداخته و همینطور برای خودش می‌رود. ترمز زمان، کشف و تجربه و آموختن است. تجربه‌ی جدید درکمان را از زمان بسط می‌دهد. پس هرچه ماجراجویی بیشتری داشته باشیم زمان کش خواهد آمد و عقربه با طمأنینه‌ی بیشتری حرکت خواهد کرد."

از دیشب بار ها نوشتم و پاک کردم... انگار بخش وبلاگ نویس مغزم از کار افتاده. همین چند خط بالا کافی ست برای بیان روند زندگی! شاید شما سر حرف را باز کنید!

۲۲ نظر موافقین ۲۱ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۸ ، ۱۱:۴۰
آوو کادو

آقا من اومدم شکایت کنم که آووکادو وبلاگش رو بیشتر از من دوست داره! از سر شب به جای این که به من توجه کنه همش داره ازین جا تعریف میکنه و ذوق میکنه که 1500 روزه شده! یکی نیست بهش بگه این کارا مال آدمای متاهل نیست!! اصلا ولش کن، من که قهرم باهاش! شما خوبید؟ خوش میگذره؟ عیدتون مبارک:) آووکادو بهتون گفت که اومدیم تو خونه خودمون اما کلی وسیله کم داریم و فعلا زمان میخواد تا اینجا شبیه خونه ی واقعی بشه! اگر اون خانواده ای که قبل از ما اینجا زندگی میکردن رو پیدا کنم خفه شون میکنم! آخه آدم چقدر میتونه کثیف باشه؟ آخه آدم چطور میتونه 70 متر آپارتمان رو دچار این همه آلودگی کنه! از بس همه جا رو تمیز کردم که دچار درماتیت شدم و دستام قرمز شده و ورم کرده. فقط خوبیش اینه که درگیر شدن با مسائل خونه ی جدید باعث شده حال روحیم بهتر باشه و منتظرم که 18 فروردین نوبت دکترم برسه و بتونم دارو هامو کمتر کنم یا قطع کنم. 

۲۱ نظر موافقین ۳۰ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۸ ، ۲۳:۱۰
یلدا
مدتی نبودم و کلید اینجا را به یلدا سپرده بودم. اما حقیقتا امشب بی هیچ دلیلی دلم خواست اینجا بنویسم. اگر از احوالاتم خواسته باشید ملالی نیست جز دوری شما و خستگی و کمردرد! مطمئنا شما از خیلی چیزها خبر ندارید! مثلا خبر ندارید که خستگی ام به خاطر ساییدن کف و دیواره های حمام است و کمردردم به خاطر سه طبقه بالا آوردن یخچال 30 فوت است! یا خبر ندارید خدا دستمان را گرفت و همه چیز را برایمان جور کرد که شب عید در خانه خودمان باشیم و همین الان از خانه خودمان با شما صحبت می‌کنم! خانه ی من و یلدا! یلدا هم در آشپزخانه مشغول ساییدن داخل کابینت هاست و همین حالا که موهایش روی چشم هایش را پوشانده و نمی‌تواند با دست های کثیف آن ها را کنار بزند، سلام می‌رساند و خاطر نشان می‌کند که بعدا توضیحات خاله زنکی را در مورد خانه مان به شما می‌دهد!!
۴۵ نظر موافقین ۳۶ مخالفین ۱ ۲۵ اسفند ۹۷ ، ۲۲:۲۲
آوو کادو

خیلی از شما منو با موهام میشناسید. موهای خرمایی! آووکادو منو با موهام یا با چال زیر گونه هام به شما معرفی کرده. اما من امروز رفتم  آرایشگاه، این مدل رو گذاشتم جلوی خانم آرایشگر و کوتاهشون کردم. بعد همونجا تو ارایشگاه عکس گرفتم و برای آووکادو فرستادم. اولین واکنشی که نشون این بود که دیگه نمیشه بافتشون. اونم با افسوس زیاد! حالا انگار بافتن اینا از هرچیزی که تو ذهن من میچرخه مهم تره. الانم باهام قهر کرده و جوابمو نمیده چون بی خبر این کارو کردم. چون باهاش هماهنگ نکردم. چون رو موهای بلند حساسه... من این وبلاگ رو از همه ی شما بیشتر خوندم. آووکادو منو با ظاهری زیبا و باطنی پلید معرفی کرده. حتما تو ذهنشم همین میگذره. کاش کچل بودم اما باطنم زیبا بود. کاش آووکادو به خاطر موهام باهام قهر نمیکرد...

۴۵ نظر موافقین ۲۲ مخالفین ۴ ۱۷ دی ۹۷ ، ۱۷:۳۵
یلدا

این روزا خونه نشین شدن برام خیلی عذاب آور شده. شما تصور کنید دختری که از 7 تا 26 سالگی حتی یک روز کامل رو توی خونه نمونده! دختری که تمام زندگیش تلاش و دویدن بوده. دویدن برای مدرسه، چون باید فرزانگان میخونده... دویدن برای دانشگاه، چون باید شریف میخونده... دویدن برای دکتری، برای مهاجرت، چون مثلا باید با کیفیت بهتری زندگی میکرده... دویدن برای راحت شدن از یک اشتباه، اشتباهی که به خاطر تنها موندن تو یه کشور زبون نفهم انجام داده. آووکادو راست میگه که "زیاد دویدن خطر زمین خوردن رو افزایش میده." همین دختر الان مجبوره که روزهای متوالی رو توی خونه بمونه و قرص های لعنتی رو بخوره چشمش به در و پنجره سیاه بشه که شاید دو هفته یک بار آووکادو بیاد! آووکادوی خسته و شلوغی که داره بیشتر از توانش تلاش میکنه. آووکادویی که تازگیا زیر چشماش چال افتاده و سیاه شده و اون دختر هر وقت به اون سیاهی نگاه میکنه گریه ش میگیره. دو روز فرصت دارن که شال و کلاه کنن و بچرخن تو این شهر کثیف (نقل از آووکادو) از سینما و تئاتر تا کافه و رستوران و خیلی زود دو روز موندن آووکادو تموم میشه و این دختر دوباره میشینه تو خونه و زل میزنه به در و پنجره و قرص های لعنتی رو میخوره و حتی حال نداره که جواب تلفن مرکز مشاوره رو بده و باید منتظر دوهفته بعد باشه... شایدم سه هفته...

پی نوشت یک: این پست بدون هماهنگی با آووکادو منتشر شده و ممکنه هر لحظه حذف بشه...

پی نوشت دو: نمیدونم چرا این چیزا رو اینجا نوشتم؛ حالا باز ممکنه مثل پست قبلی یه سری افراد بیان یه حرفایی بزنن که نباید زده بشه، حرفایی که مثل چکش میخوره تو سر آدم... البته که اکثر خواننده های اینجا انسانیت و مهربونی جزیی از وجودشونه و نظراتشون چکش ها رو میشوره و میبره...
۳۲ نظر موافقین ۲۰ مخالفین ۳ ۰۹ دی ۹۷ ، ۱۱:۱۰
یلدا

داستان برای من از جایی شروع شد که روز جمعه همسرم (آووکادویی که شما می‌شناسید!) رو دعوت کردم که بیاد خونمون تا با هم عصرونه بخوریم. اون روز فقط خواهرم خونه بود و تمام فکر و حواس هر دوی ما به آماده کردن یه کیک خوشمزه بود. همسرم روی مبل نشته بود و حرف نمیزد. وقتی کیک آماده شد و داشتم میز رو میچیدم، تمام نگاهش به من بود. یه نگاه عجیبی که لبخند توش نبود. جوری نگاهم می‌کرد که خواهرم هم متوجه شد که عادی نیست. بعد از عصرونه و حدود ساعت 6 بود که با هم رفتیم تو اتاق و لپ تاپش رو باز کرد و گفت: این وبلاگ منه! دوست دارم توام باهاش آشنا بشی. من هیچ حرفی نزدم و فقط نگاه کردم. "اعترافات یک درخت" عبارتی بود که برای اولین بار می‌شنیدم. یه کم صفحه رو بالا و پایین کردم که به من پیشنهاد داد از قدیمی ترین پست شروع کنم بخونم و جلو بیام. من هم با یه حالت گیجی، بدون هیچ حرفی شروع به خوندن کردم. تعداد پست ها و کامنت ها خیلی زیاد بود. به یاد دوران بلاگری خودم افتاده بودم. خوندم و خوندم که متوجه شدم همسرم به بهانه سر زدن به ماشین خونه رو ترک کرده و رفته. یه پیام برای من فرستاده بود که "هروقت فکر کردی میتونیم صحبت کنیم، خبرم کن" بازم برگشتم و خوندن رو ادامه دادم. نمیدونم چرا اما شدیدا بغض منو گرفته بود. وقتی که داشتم این پست رو می‌خوندم به شدت بغضم ترکید و اینقدر گریه کردم که خواهرم آب می‌پاشید به صورتم که گریه م بند بیاد! تا 10 شب خوندن همه چیز طول کشید. بعد از اتمام کار خودمو روی تخت انداختم و بی اختیار اشک میریختم. و نمیدونم کی خوابم برد....

پی نوشت: نمیخواستم چیزی بنویسم چون حس می‌کنم که یلدا تو این فضا شخصیت دوست داشتنی و مثبتی نیست! این چند خط رو هم به اصرار آووکادو نوشتم...

۵۹ نظر موافقین ۴۳ مخالفین ۱ ۰۸ آذر ۹۷ ، ۱۰:۵۰
یلدا
(ساعت 2 نیمه شب؛ تلگرام)
آووکادو: تو راحت بخواب. من اینقدر کار عقب مونده دارم که فکر نکنم تا صبح هم تموم بشه.
یلدا: برام بلیط سینما می‌خری؟
آووکادو: الان؟! بلیط سینما؟!!
یلدا: آخرین باری که راحت خوابیدم تو سینما بود...!
۲۱ نظر موافقین ۲۸ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۷ ، ۲۱:۳۰
آوو کادو